در محیط کارم ۱۰-۱۲ نفر نیروی خدماتی مشغول به کارند. همه این آدمها شبیه به هم هستند. یعنی مثلا ته چهره همهشان میتوانی عدم رضایت از زندگی را ببینی. همهشان از زیر کار در میروند. همهشان زیرآب همکاران دیگرشان را می زنند. همهشان از زندگی ناامیدند. همهشان وقتی ازشان می خواهی کاری را انجام دهند در دلشان بهت فحش می دهند. همهشان بد لباس میپوشند. همه شان سلام و علیک درست و حسابی بلد نیستند. همهشان...، به جز یکی.
این یکی همیشه لبخند میزند، خوب سلام و علیک میکند، اعتماد به نفسش خوب است، از همه بیشتر کار میکند، از همه فرزتر است، خودش پیشنهاد می کند که فلان سرویس را به تو بدهد، کارهای اضافه بر سازمان انجام میدهد، بر خلاف بقیه شان اصلا غر نمیزند و به نظر میآید از زندگیش راضی است، صبحها با اینکه زودتر از کارمندان سر کار میآید سرحال و قبراق است و لبخند می زند. تازه ممکن است گاهی سر صبحی یک شوخی لایت هم با تو بکند.
خلاصه اینکه طرف یک چیز دیگریست و با بقیه فرقهای اساسی دارد و خلاصه تر اینکه من عاشق راضی بودنش هستم، عاشق لبخند های سر صبحش، عاشق اعتماد به نفسی که بهش اجازه میدهد با کارمندها شوخی کند. عاشق اصلا هول نشدنش، عاشق نگاه شیطنت آمیزش، و از همه مهمتر، عاشق عزت نفشس.