افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

فمینیسم ارتجاعی یا منطق مدیریتی یا ...

سه شنبه (دیروز) ساعت ۱۱:۴۵ صبح در جلسه  

رئیس: خوب، لطفا نظراتتون رو بگید.

همکار آقا(آرشیتکت): به نظر من طرح وبسایت از نظر چیدمان تعادل نداره. 

رئیس(آقا): خوب این رو خانمها بهتر می تونن نظر بدن!!!  

از نظر رئیس من، خانمها در مورد قر و فر بهتر می تونند نظر بدن، اون همکار آرشیتکت هم بره غاز بچرونه.

 پی نوشت: محض اطلاع شما خانمها شامل یک مهندس کامپیوتر، یک مترجم و بنده بودیم که اگرچه عمران خوندم ولی از افتخاراتم این است که هیچوقت پام رو توی کفش هیچ معماری نکرده ام و به هر حال هیچکدوم به اندازه آرشیتکتها سر از این چیزها در نمی آوردیم.  

وبلاگ نویس آی-کیو

- می‌دونید من روز سمینار پایان نامه کارشناسی ارشدم به جای سی-دی پرزنتیشن چی برده بودم دانشگاه؟  

سی دی ام- پی- تری گوگوش.  

- می دونید من روز کنکور لیسانس به جای مداد و پاک کن و کارت ورود چی برده بودم سر جلسه؟ 

یه کیسه نایلون که توش کپسول آنتی بیوتیک بود. 

بله شما با همچین آی-کیو یی طرفید.

اعتماد سیکوریت نمی شود.

اعتماد کریستال با ارزشی است که زمان زیادی صرف تشکیل شدنش می شود اما به ضربه ای هرچند ضعیف می شکند. شکنندگی ماهیت آن است و غیر قابل اجتناب.

هذیان

   نمازخانه و رایحه مردافکن پاهای در کفش مانده و شعارمعروف "مرگ بر ..." و
بوی ادئو پرفیوم بولگاری و تشکرهای خارج از عرف از خدا به خاطر چشاندن لذت نعمات ممنوعه. 

چه ترکیب خوشی!

عاقبت فضولی

آقای همکار که تازگی ها عقد کرده: پنج شنبه رفته بودیم قم با خانمم. 

من: وا! پنج شنبه پیش هم که اونجا بودین.هر پنج شنبه می رید اونجا؟ حالا چرا اونجا؟  این همه جای بهتر هست. چه گیری دادین به قم؟...........

آقای همکار: آخه پدر زنم اونجا خونه داره. 

من: آها، خانواده خانمتون اونجا زندگی می کنن. 

آقای همکار: نه اتفاقا تهران زندگی می کنن. واسه همین می ریم اونجا. 

اینجاست که فضول به تته پته می افته!

روز ملخی

   یعنی آدم ساعت ۳ صبح از خواب بیدار شه و ساعت ۴ صبح وسط خیابون بید بید بلرزه و با موبایل هی آژانسش رو که دیر کرده بگیره و با سرعت ۱۵۰ کیلومتر بر ساعت از بزرگ راهها رد بشه و سوار هواپیمای ملخی ATR-72 شرکت آسمان بشه و یک ساعت و بیست دقیقه رو هوا بالا و پایین بره و به ملخی که یه بار ناغافل پریده بوده رو دماغش و اونم چون همه خواب بودن سعی کرده صداش رو در نیاره و فقط مثل خل و چل ها رو صندلیش بالا و پایین پریده  و حالا ملخه روی پشتی صندلی جلوییش جا خوش کرده زل بزنه و هی با خودش کلنجار بره که "به مهماندار بگم بیاد اینو ببره یا نه" و بعد با خودش فکر کنه که مهمانداره اگه بیاد حتما ملخه رو له می کنه و نهایتا تصمیم بگیره که به همزیستی مسالمت آمیزش با ملخه ادامه بده و تو جیب صندلی یه کارتی پیدا کنه که روش نوشته باشه: "پس از خروج از هواپیما مراقب گردش تیغه های ملخ باشید" و هی به دو تا ملخ بیرون کابین و اون یکی ملخ توی کابین که همسفرشن و شانس درخشان خودش فکر کنه و یه دفعه ملخ توییه بپره رو یکی دیگه و اونم با دستمال کاغذی ترتیبشو بده و زحمات یک ساعت و بیست دقیقه ایش به باد فنا بره که می خواد بره ایلام ماموریت؟ می‌خوام صد سال سیاه نره.

عادات قبیحه

  من یک گرفتاری ناشناخته یا حداقل برای خودم ناشناخته ای پیدا کرده ام. 

  من عادت کرده ام از یک نفر خاص بدم بیاید. 

  منظورم را متوجه می شوید؟ 

  قضیه این است که یک زمانی با شخص خاصی چند بار کلاهمان توی هم رفته و هی از هم بدمان آمده بود. اما مدتی است که مشکل خاصی با هم نداریم ولی من همچنان به خونش تشنه‌ام. این که مجبور باشی کسی را که به خونش تشنه ای روزی چند ساعت تحمل کنی گرفتاری بزرگیست.  انرژی زیادی از آدم می گیرد. باورکنید.

  حالا یک چند روزی است که رفته ام توی نخ خودم. خواستم ببینم کجای کارم ایراد دارد. بعد از تلاش و تفحص بسیار به این نتیجه رسیدم که اشکال کار را باید در خودم جستجو کنم.

نکته اینجا بود که عادت کرده ام بدم بیاید. یعنی شرطی شده ام که از آن فرد خاص بدم بیاید. کل قضیه همین است و بس. 

  بعدا فهمیدم که خیلی از حسهایی که نسبت به دیگران داریم فقط عادت است. یعنی مثلا یک زمانی به دلایلی حس بدی در ما برانگیخته شده و مدتی ادامه داشته ولی بعدا دلیل این حس ناخوشایند از بین رفته و دیگر منشاء بیرونی ندارد و ادامه پیدا کردن این حس صرفا زاییده حالت تکرار در یک دوره زمانی و پذیرفتن موضوع توسط ذهن به عنوان یک اصل است. 

                                                        فکر کنم باید بیشتر مراقب افکارمان باشیم.

امامزاده پاشنه بلند.

اول- ماموریت کذایی با موفقیت انجام شد و زنده و سالم با بدن پشه خورده و تاول زده در خدمتتون حاضرم. 

 دوم- باورتون می‌شه یک جایی مثل مسجد سلیمان زمین گلف داشته باشه؟ 

محض اطلاعتون داشت،جاتون خالی بازی هم کردیم.  

(الان میگین خسته نشی با این ماموریت رفتنت!) 

سوم- اولین چاه نفت خاور میانه هم رویت شد و تا مدتی مبهوت برنامه ریزی و شیوه کار کردن انگلیسیها بودم .(آخه از شما چه پنهون دعوت کننده شرکت نفت بود)

چهارم- راستش سه شنبه که اهواز بودیم یکی از همکارانی که بعدا باید حسابی توجیهش کنم پروژه داد که بریم "آمامزاده علی بن مهزیار". 

البته این آقای "علی بن مهزیار اهوازی" اصلا از اول امام نبوده، بلکه فقیه و دانشمندی شیعه در قرن سوم هجری بوده و از شاگردان امامان. حالا بیوگرافی این آقا خیلی مهم نیست. مهم اینه که در حال حاضر محل دفنش شبیه امامزاده ها شده و کلی هم برو بیا داره. از همون امامزاده ها که آدم رو بدون چادر راه نمی دن! 

 اما نکته جالب توجه در اون یک ساعتی که من اونجا بودم این بود که اکثر خانمها و دخترهای جوانی که برای زیارت اومده بودند کفش های پاشنه بلند پوشیده بودند و اینکه وقتی می نویسم "بلند" شما نخوانید "بلند" بلکه بخوانید "ببببببلللللنننننددد". چون دقیقا در حد و اندازه مهمونیهای خیلی رسمی بلند بودند و انصافا مدلهای شیک هم زیاد بینشون به چشم می خورد. اما اینجا چند سوال اساسی مطرح هست: 

1-آیا خانمهای اهوازی کفش پاشنه بلند خیلی دوست دارند؟

2- آیا آقایون اهوازی خانمهای پاشنه بلند دوست دارند؟  

3-آیا زیارت علی بن مهزیار با کفش پاشنه بلند بیشتر ثواب داره؟ 

4-آیا آقای علی بن مهزیار کفش پاشنه بلند خیلی دوست داشته؟ 

5-آیا جناب مهزیار در قرن سوم هجری وقتی برای تدرس یا تبلیغ دین می رفتن کفش پاشنه بلند می پوشیدن؟

خلاصه اینکه ما حکمتش رو نفهمیدیم، شما اگر می دونید بد نیست اطلاع رسانی بفرمایید.