افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

برای دم بختها

   قطعا به هر دختر و یا پسری که در سن ازدواج قرار دارد پیشنهادات زیادی می‌شود. الآن دارم فکر می‌کنم چقدر کار خوبی کردم با همه سختی و گیر کردن در تعارفات به همه کسانی که یک جورهایی به دلم ننشسته بودند یک نه قاطع گفتم. الآن دارم فکر می‌کنم چقدر حسرت می‌خوردم اگر به خاطر رودروایسی با فرد معرفی کننده که بیشتر اوقات هم کسی است که با او تعارف داری درگیر رابطه ای شوم که از همان اول هم باب میلم نبوده به امیدی که شاید اشتباه می کنم و بعدا اوضاع عوض می شود(باور کنید ممکن است گاهی حتی رودروایسی کار آدم را بسازد. حتی در انتخاب مهمی مثل ازدواج). الآن دارم فکر می کنم چقدر خوشحالم از اینکه به خودم اینقدر زمان دادم که بفهمم آرامشم با این آدم میسر می‌شود یا نه و بعد وارد فاز تصمیم گیری شدم. خوشحالم از اینکه به حرفهای صد من یک غاز ملت گوش ندادم که دیر شد و زود شد فلان است و بهمان است. خوشحالم از اینکه خودم را در رودخانه خروشان هول شدگی های ازدواج ایرانی (از آشنایی تا شناخت و انتخاب و رسم و رسوم) غرق نکردم. خوشحالم از اینکه لحظه لحظه مراحل قبل از شناسنامه بازی را با تانی مزه مزه کردم و هرکجا شک داشتم یا باب میلم بنود استاپ کردم و دنبال علت گشتم و تا راضی نشدم یک قدم جلوتر نرفتم. خوشحالم از اینکه حرفم اینقدر در خانواده ام در رو داشت که خود خودم باشم که انتخاب می کنم. گاهی تعجب می کنم از آدمهایی که سنشان اندازه پدر یزرگ و مادر بزرگ من است و ده برابر من سواد آکادمیک دارند اما هنوز مادرشان یکه تاز تمامی تصمیم گیری های مهم زندگیشان است. خلاصه اینکه اگر بخواهم عصاره همه آنچه را که تجربه کرده ام با قطره‌چکانی روی صفحه سپید افق بچکانم باید بگویم که: موقع انتخاب شریک زندگیتان هول نکنید، اعتماد به نفس داشته‌باشید، به خودتان زمان بدهید و به جای گوش‌کردن به گوهرافشانی‌های بی پایان ملت به حس درونی‌تان گوش کنید. همین

سلطان

     توی آینه نگاه می‌کنم. با سرعت نور نزدیک می‌شود. قطع و وصل نور بالایش یعنی  برو کنار می‌خواهم رد شوم. یعنی کل بزرگراه ارث پدر من است. یعنی حق دارم هر طور که دلم می‌خواهد برانم. یعنی حق و حقوق دیگران حالیم نمی‌شود. یعنی حتی اگر عجله ای هم در کار نباشد، تو باید بکشی کنار چون من نمی خواهم کسی از من جلوتر باشد. چون من می‌توانم تهدیدت کنم. می‌توانم اعصابت را خردکنم و روزت را به گند بکشم. اگر می‌خواهی در امان باشی بکش کنار. به هر قیمتی. حتی اگر موقع جا کردن ماشینت در لاین کناری تصادف کنی. اینها برای من مهم نیست. مهم این است که من ماشینم را بیمه کرده‌ام. از آن بیمه های اساسی. آخر می دانی، من برای ماشینم خون ریخته ام. قربانی کرده‌ام. یعنی سر یک موجودی را بریده‌ام و خونش را زیر چهار تا چرخ ابوقراضه‌ام روان کرده‌ام. اگر باور نداری جای ۵ تا انگشتم را روی پلاک ماشینم نگاه کن. حیوان را که کشتم دستم را گذاشتم روی خونهای دلمه بسته بعد با یک حس مریض گونه کثافتی پنج  تا انگشتم را چسباندم روی پلاک تا تو و امثال تو بدانی که من حق بیمه‌ام را با خون داده‌ام و سلطان بزرگراهم.  

وکیلم؟

    آیا وکیلم شما را به عقد دائم فلانی با مهریه معلوم و یک جلد کلام ا... مجید در بیاورم؟ 

    این جمله آشنائیست که همه ما بارها در طول زندگیمان شنیده ایم. بسیاری از ما حتی خطاب همین عبارت قرار گرفته ایم و جواب مثبتی هم به آن داده ایم و به این ترتیب در واقع مهمترین تغییر زندگیمان را رقم زده ایم. اما آیا هیچوقت پیش آمده که به معنی این عبارت فکر کنیم؟ 

کسی از شما سؤال می کند که در مقابل اخذ وجه یا طلا یا اصولا هر چیز دیگری که جنبه مادی دارد حاضرید بقیه عمرتان را با فرد دیگری بگذرانید؟ 

    به نظر شما این عبارت بیشتر شبیه به یک معامله نیست؟ مگر در عقد قراردادهای  تجاری چه چیز گفته می شود که اینجا گفته نشده؟ از قرار چیزی که مهم نیست عشق و علاقه و دلیل اصلی است که دو نفر را قرار است کنار هم نگه دارد. ضمناً هیچ قولی هم به هم نمی دهیم. اصلا صحبتی از این به میان نمی آید که قرار است در خوشی و ناراحتی، سختی و آسانی در کنار هم باشیم. فقط بحث مادیات است که عروس خانم اینقدر که آقا داماد می دهد بس است؟ انصافاً عجیب نیست؟ نه قولی، نه قراری،  نه حرف عاشقانه ای. فقط اینقدر میگیری در مقابل یک عمر. 

      به نظرمن که ظاهرش بیشتر شبیه یک معامله کثیف است که کماکان ناشی از همان نگاه جنسیتی است که در لایه های پنهان فرهنگمان نفوذ کرده و هر طرف که می چرخی گریبانت را می گیرد.