افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

عید قربان مبارک؟

     روز عید، خیابان اصلی شهر. نمیدانم چطور طناب را پاره کرده‌بود ولی آمده‌بود وسط خیابان. ترسیده بود. از میان ماشینهای در حال حرکت به این طرف و آن طرف می‌دوید. نسبت به هیکل پروارش خیلی فرز بود. چشمهای هراسانش دودو می‌زد. ماشینها ترمزهای محکم می‌زدند. تاکسی زرد رنگ هم ترمز کرد اما کمی دیر. فکر کردم الآن پخش زمین می‌شود. آخر سپر به گردنش خورده بود. اما به سرعت تغییر جهت داد. خیالم راحت شد. اینبار فرارش اساسی بود و خیلی دور رفت.  

مردی که از شروع ماجرا بین ماشینها دنبالش می دوید ایستاد. هن و هن کنان و گیج. به نظر می‌آمد بی‌خیالش شده. دختری سرش را از شیشه ماشین بیرون برد و گفت: "نکشش، شگون نداره". مرد می‌خندید. اتومبیل حرکت کرد. بهتر. نمی‌خواستم بقیه ماجرا را ببینم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد