افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

بلدالملکم من

    مدتیست وقتی زیادی بیکار می شوم خودم می نشینم یک موضوع ناراحت کننده ای برای خودم پیدا می کنم، بعد خودم با خودم سر این گرفتاری جدید کلنجار می روم .بعد هم خودم دلم برای خودم می سوزد. بعد هم برای خودم سوگواری مفصلی می کنم. بعدش هم خودم را که دپرس شده ام دلداری می دهم که از این وضعیت ناجور بیرون بیایم. خلاصه حکایتی داریم خودمان با خودمان.

زن یا مرد؟

زن و مرد بودنمان را کروموزوم ها و هورمونها تعیین کرده اند، انسانیتمان را روح الهی مان. 

اسیر هورمون و کروموزوم نباشیم.

تکبر مجازی

از وبلاگ نویس هایی که زیادی دماغشان را بالا می گیرند و در حالی که پشت چشمشان را نازک کرده‌اند از آن بالاها نیم نگاهی هم به خواننده و آمار و کامنت دارند خوشم نمی‌آید. اصلا می‌دانید آبم باهاشان توی یک جوب نمی‌رود. آنهایی که وقتی از سفرهای خارج از کشورشان، دختر/پسر بازیشان، خاطرات صکصیشان، روابطشان، لایف استایلشان می‌نویسند می‌توان از لابلای همه جملات و کلمات و حتی رعایت آیین نگارششان غرور و تکبر را احساس کرد. همانهایی که هرگز زیر کانتها چیزی نمی نویسند و با دید بازاری و ابزاری به آمار وبلاگ یا تعداد کامنتها نگاه می‌کنند و حتی در انتخاب موضوع هم هدف افزایش آمار را دنبال می‌کنند. کسانی که زندگیشان را در زرورق  می‌پیچند و طوری با آداب و رسوم به رخ خواننده از همه جا بی خبر می کشند که انگار دنیا یکیست و جنتلمن/لیدی یکیست و وبلاگ نویس یکیست که همانا خودشانند.  

البته از حق نگذریم بینشان نویسنده‌های خوب و قلمهای زیبا پیدا می‌شود که اتفاقا از حیث تعداد خوانندگان هم پیشتاز هستند اما این دلیل نمی‌شود که خواننده‌هایی که عزت نفس دارند تکبر نویسنده را برتابند مگر اینکه خواننده آویزان مجیزگو دوست داشته باشند که در اینصورت کاری از دست کسی بر نمی آید و امیدی به بهبودی نیست. 

در پایان به عنوان یک وبلاگ خوان از تمامی بلاگرهای خاکی و فروتن که قلم زیبا و گیرا دارند ولی سر دماغشان را پایین نگه می‌دارند کمال تشکر را دارم و مراتب خشوع و خضوع خود را به ایشان اعلام می‌دارم.

میهمانی

آخر هفته را مهمان کوه و رود و درخت و اکسیژن بودم و داریوش که می خواند:

 "من از تو راه برگشتی ندارم              به سوی تو سرازیرم همیشه"  

آهنگ قشنگی است. اگر کوه و رود و درخت و اکسیژن گیرتان نیامد حداقل آهنگ را از دست ندهید.

نشانه

    وخداوند ماشین را آفرید و آنگاه ترافیک را آفرید و سپس از برای شما ضبط (پخش) را آفرید تا از آن بهره جویید و گریبان خود در ترافیک کمتر چاک کنید و از صبر کنندگان باشید، باشد که شکر گزار باشید و در این نشانه هایی است برای آنان که تعقل می کنند.

خود درمانی

     جدیدن راهی پیدا کرده ام برای ریلکس شدن که اتفاقا خوب هم جواب می دهد.

     پروسه کار به این صورت است که خودت را در فضایی با نهایت آزادی و به دور از هرگونه ترس و نگرانی و محدودیت تصور کنی و مدتی در این فضا شناور بمانی. انگار می کنی که داری در هوای آزادی نفس می کشی که آرامش کامل در آن برقرار است . جایی که در آن محدودیت معنایی ندارد و هچ بندی به دست و پای جسم و ذهنت نیست و از همه مهمتر مشکلات خودت و دیگران هیچ ربطی به تو ندارد. انگار که قدرت مطلق باشی یا اینکه موجود سرگردانی در عالم هستی که نه غمی داری و نه مسئولیتی. اینطوری می شود لابلای لحظات درگیری و دلواپسی که از قضا تمامی هم ندارند نفسی بگیری و دوباره با انرژی مضاعف به اعماق فاجعه شیرجه بزنی.

    می دانم خیلی فصیح و سلیس نگفتم، شما هم  به حساب اینکه توضیح دادن یک تصویر ذهنی یا حالت روحی کار سختی است خیلی منتقدانه نگاه نکنید.

نطلبیدنت رو عشق است!

   این اصطلاح رو شنیدین که میگن "امام رضا طلبیده"؟ حتما می دونین منظور کسی که این عبارت رو به کار می بره اینه که قضیه مشهد و زیارت یک دفعه ای جور شده و طرف بدون اینکه زیاد تقلا کنه برنامه زیارتش به اصطلاح ردیف شده.

   من تا حالا زیاد این قضیه رو جدی نگرفته بودم تا اینکه متوجه شدم انگار خواست امام رضا تو این قضیه خیلی دخیله. منظورم اون دخیل نیست ها. همین دخیله. 

   قضیه اینه که حدود یک ماهی هست که ما داریم برنامه ریزی ماموریت مشهد می کنیم. تا حالا چند بار بلیط گرفتیم اما امروز برای چندمین بار خبر رسید که ماموریت کنسل شده. راستش از شما چه پنهون من اصلا دل و دماغ مشهد رفتن رو نداشتم و چندین بار طی مذاکرات پنهانی با امام رضا بهش گفته بودم که : "ای امام رضا، ای ضامن آهو، ای قربونت برم که هرکی رو می طلبی زودی میاد پابوست، بیا و بی خیال ما شو و یه بار هم که شده خرق عادت کن و ما رو هیچ جوره نطلب که خداییش دل و دماغ و حال و حوصله مشهد اومدن نداریم. بعدا خودم یه جوری از خجالتت در میام" 

    این شد که هم ماموریت کلن کنسل شد، هم من ایمانم قوی تر شد! و هم فهمیدم امام رضا هم حساب و کتاب خوب سرش می شه و خلاصه اهل معامله و از اون بیشتر اهل دله!  

پی نوشت:به نظرم لحن پست به اندازه کافی گویا هست. لطفا بحث اعتقادات را وسط نکشید.

معجزهء Farm Frenzy

راستش در دوره کاری من در شرکت فعلی فقط یک بار رئیس از وجود کارمندانی مثل من و همکارانم به خودش بالید و عاشقانه نگاهمون کرد و مثل بچه های خودش دستی به سرو گوشمان کشید و تشویقمان کرد.

این قضیه درست مربوط به زمانی است که یکی از همکارانم یک بازی جدید کامپیوتری به نام Farm Frenzy وارد اتاق کرده بود که پس از دست به دست شدن فایل در کسری از ثانیه، با سرگرمی جدیدی که قضیه اش با دانه دادن به مرغها توی یک مزرعه شروع می شود و به خرید خوک و گاو شترمرغ و تولید محصولاتی نظیر گوشت و پنیر منجر می شود که در کل دقیقا مخصوص گروه سنی من و همکارانم است آشنا شدیم.

دردسرتان ندهم، قضیه از این قرار است که یک روز طرفهای ظهر، همان مواقعی که نهار چرب و چیلی خورده ای و خواب بر تو مستولی شده و پلک هریک از چشمانت وزنی برابر با وزن اجرام آسمانی پیدا کرده است، رئیس با اقتدار و شکوه وجلال و جبروت مخصوص یک مدیرکل با قدمهای استوار و چابک به قصد گرفتن مچ و البته حال کارمندان زیرکار در رو وارد اتاق شد و با دیدن صحنه حضور پرشور کارمندان پشت میز کار و چشمهای دوخته شده به مانیتور و کلیکهای پیاپی اشک شوق در چشمانش حلقه زد و با تمام وجود به کارمندانش افتخار کرد و با نگاه نوازشگرانه کارمندانش را مورد عنایت قرار داد و در پایان مراتب امتنان خود را ابراز نمود و خندان و بشکن زنان به سمت اتاق کارش روانه شد. 

دستِ پر

ما همیشه دستِ پر از جلسه بیرون می آییم. میگین نه؟ ایناهاش!

-          آقای مهندس شماره یک خطاب به آقای مهندس شماره دو:

ببین آقای مهندس، اصلا این موضوع رو فراموش کن. فرض کن خونه ی خود شما. البته خوب موضوع خونه خیلی فرق می کنه. درست شد؟

-          حاضرین: سکوت

-          من (تو دِلم): آره آقای مهندس، درست شد. الآن شما موضوع رو کاملا شفاف و روشن کردین و همه متوجه شدیم شما چی گفتین. بحث بعدی لطفاً!

پی نوشت: اصلا مفهوم بود؟

روز مالیاتی

   امروز مثل یک شهروند متشخص رفتم امور مالیاتی که اظهارنامه مالیاتی سال 88 رو تحویل بدهم. بلبشوی بود که نگو و نپرس. هر مدل آدمی که فکر کنی آنجا پیدا می شد. راهروها شلوغ و اطاقها در حال انفجار بودند. مشاغل رو دسته بندی کرده بودند و بسته به تعداد احتمالی افراد مراجعه کننده برای هر چند تا شغل یک اتاق در نظر گرفته بودند. اتاق ما شامل مهندسین ناظر، پزشکان و آرایشگرهای خانم بود. فکر می کنم سرانه هر نفر از فضا حدود 0.25 مترمربع بود. تنها نقطه امید این بود که آقایون دکتر و مهندس لِول خودشون رو حفظ می کنند و انشاء ا... مشکلی نیست. اما چیز جالبی که خیلی نظر رو به خودش جلب می کرد تفاوت ظاهری افراد با شغلهای مختلف بود. دکترها همه اتو کشیده و عصا قورت داده بودند. مهندسین ناظرخوش مشرب بودن و کفشهای خاکی ‌پوشیده بودند و خانمهای آرایشگرظاهرهای عجیبب و غریب داشتند. ابروهای همه شون تهش به سمت آسمونها رفته بود، دماغهاشون رو عمل کرده بودند و آرایش از صورتشون می چکید. تقریبا نصفشون هم لبهاشون رو تزریق کرده بودند. زیور آلات آویزون شده هم که دیگه نگو و نپرس. ضمنا یک خصوصیت دیگری هم که به شدت جلب نظر می کرد تند و تند حرف زذن و سعیشون در پیچاندن نوبت و لابی کردن با کارمندها برای جلو انداختن کارشان بود. خلاصه اینکه امروز معطلی زیاد داشتم ولی جو حاکم و حضور پر رنگ خواهران خوش رنگ و لعاب آرایشگر باعث شد حسابی سرگرم بشوم و انتظار در اداره که یکی از کابوسهای زندگیم است خیلی آزارم ندهد.

سپلشک

۱-کلی نقشه و نامه ریخته رو میز کارم. ریختِ یکی از نقشه ها که روی بقیه است بدجوری داره حالم رو به هم می زنه. دو هفته است که جلوی چشمم نشسته و زل زده تو چشمام که قربونت،کار ما رو راه بنداز ما بریم. از اون قورباغه هایی شده که از بس قورتش ندادم عصبانی شده و هی غبغبشو باد کرده طوری که الآن اگه عزمم رو جزم هم بکنم و بخوام کارش رو یک سره کنم می دونم بدجوری تو گلوم گیر می کنه و خلاصه امکان خفگی بالاست. این هم از معایب گیر ندادن رئیس بالا دست. 

۲-اینقدر از پزشکی و دارو و دوا درمون سر در نیاوردم و سر رشته نداشتم که بالاخره با احترام سرِ رشته رو دادن دستمون و حسابی با اندامهای داخلی از جمله کبد و بیماری های عجیب و غریبش از جمله خود ایمنی و روشهای شناسائیش از جمله بیوپسی آشنامون کردند. 

۳- دیدین گیر و گرفتاری که سرو کله اش تو زندگی پیدا می شه قشون کشی می کنه و فرصت نداده اولی رو حل کنی دومی و سومی سرو کله اشون پیدا می شه؟ یه مَثل نه چندان معروف از نمی دونم کدوم ولایت هست که می گه: سپلشک آید و زن زاید و میهمان عزیزم ز در آید.

۴-مَثل بند ۳ بدجوری وصف حال و روز منه. 

پی نوشت: سِپِلشک آوردن: بد آوردن

   

بعله، اینجوریاست.

     وقتی وبلاگ‌نویسی تندوتند پست می‌نویسد یعنی حالش خوب نیست. لازم دارد هی حرف بزند درباره خودش. وقتی وبلاگ‌نویسی چندروزی هیچ مطلب تازه‌ای نمی‌نویسد یعنی حالش بد است آنقدر که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. کلا وقتی آدمی وبلاگ‌نویس می‌شود یعنی حالش بد است. 

منبع:

 http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/34ce9b6e84cb1114

جیره

این هم جیره امروزتان!

دست بند

فکر کردم حالا که خودم کم می نویسم دست شما رو یک جوری بند کنم که بیکار نباشد. 

اینجا رو بخونید.

مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد.

 به پشه گفتن چرا زمستونا پیدات نیست؟ گفت: نه که تابستونا که میام خیلی تحویل می‌گیرین؟ 

حالا حکایت ما و این جماعت وبلاگ خوان هم شده حکایت پشه و ملت. 

می نویسم ساکتید، نمی‌نوسم ساکتید. هستم ساکتید، می روم ساکتید. خوب سعدی هم اگر بودم و بوستان و گلستان می نوشتم و مردم می خواندند و می رفتند انگار که نه کسی نوشته و نه کسی خوانده، مغز خر که نخورده بودم از وقت کار و زندگیم بزنم برای جماعت صم بکم بنویسم. 

یک تابلو به اندازه کله پدر جدم هم زده ام سر در وبلاگ که"زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است. لطفا خواننده خاموش نباشید" بازهم انگشتانتان اوف می شود اگر چند ضربه روی کیبورد بنوازید. کامنت هم که می گذارید با پروکسی وارد می شوید و تهدید می‌کنید به تجاوز به عنف که بنویس! آخه برادر من، وقتی می‌نوشتم و یواشکی می‌آمدی می‌خواندی و می‌رفتی من تهدید به کهریزکت می‌کردم که حالا برای چند روز تاخیر متوسل به زور می‌شوی؟ 

خلاصه من که حلالتان نمی‌کنم، خدا از سر تقصیراتتان نگذرد که آرزوهای یک جوان وبلاگ نویس را این طوری پرپر می کنید.

کاربرد علوم در زندگی روزمره

   حاصل 19 سال جمع و تفریق و ضرب و تقسیم و رادیکال و سینوس و کسینوس و فاکتوریل و افراز و زیر مجموعه و حد و پیوستگی و مشتق و هندسه فضایی و لاگرانژ و گرادیان و معادلات دیفرانسیل وانتگرال ساده و دوگانه و سه گانه و رویه و استوکس و دایورژانس و ریاضیات عالی مهندسی ام این است که راننده آژانس ساعت 2:30 صبح با این توجیه که بین 12 شب تا 6 صبح 25% به قیمتها اضافه می شود و با یک حساب سرانگشتی به جای هشت هزار تومان، دوازده هزار تومان پیاده ام کند و من هم خوشحال و خندان از اینکه آژانس سر کوچه همیشه تخفیف می دهد زنگ در را فشار بدهم. 

شیرازو

    بنده فردا صبح علی الطلوع عازم شهر گیس طلا پرور شیراز هستم و اینبار گوش شیطان کر خرق عادت کرده و نه به قصد ماموریت که به نیت گشت و گذار پا به آن دیار گذارده که تا به حال هرچه حافظیه و سعدیه به خود دیده ام در رکاب گردن کلفتان همکار و مزین به یک فروند مقنعه با کِشی به غایت کشیده و دست و روی شسته و رنگ و روی پریده بوده است. لذا به آن علٌافان بیرون از حصار خوان مژده همی دهم که تا شام آدینه وقت خود ضایع کمتر نمایند و کمتر همی به کلیکی صفحه بیرون از حصار گشایند و دندان به جگر همی گذارند تا بنده خود از این سیر و سلوک عارفانه بازگشته و بساط بیرون از حصار از نو پهن نمایم و ضمنن به خاطر همی سپارند که این بیرون از حصار خود بسی لارج وبلاگ نویسی بود که در بند آمار نبود و به دست خود کانتر وبلاگ خود به خاک و خون کشید و رفت تا ما همی بیاساییم و انگشت به هرزه کلیکی رنجه ننماییم.

خجالت داره والٌا!

جالبه بدونید پر بازدیدترین پست این وبلاگ که البته بیشتر از طریق سرچ با کلمه بازدید شده، پستی بوده به نام "یادداشتهای اونجوری" که اتفاقا موضوعش اصلا هم اونجوری نبوده.  

ببینم،شماها خجالت نمی‌کشید؟

سندروم خود لینک کافی بینی

می دونید چرا من به وبلاگهای دیگه لینک نمی دم(البته به جز یکی)؟ 

راستش خودم هم نمی دونم. احتمالا یه مشکلی، سندرومی چیزیه.

رحم کنید لطفا!

   خانمها، آقایون 

   لطفا وقتی تو جلسه نوبت حرف زدن شما می رسه عقده زمان بچگی تون رو که 20 تا بچه بودین و مامانتون وقت نمی کرده به حرفهاتون گوش بده رو سر ملت بدبخت که بعد جلسه هزار جور کار و گرفتاری دیگه هم دارند خالی نکنید.

فمینیسم ارتجاعی یا منطق مدیریتی یا ...

سه شنبه (دیروز) ساعت ۱۱:۴۵ صبح در جلسه  

رئیس: خوب، لطفا نظراتتون رو بگید.

همکار آقا(آرشیتکت): به نظر من طرح وبسایت از نظر چیدمان تعادل نداره. 

رئیس(آقا): خوب این رو خانمها بهتر می تونن نظر بدن!!!  

از نظر رئیس من، خانمها در مورد قر و فر بهتر می تونند نظر بدن، اون همکار آرشیتکت هم بره غاز بچرونه.

 پی نوشت: محض اطلاع شما خانمها شامل یک مهندس کامپیوتر، یک مترجم و بنده بودیم که اگرچه عمران خوندم ولی از افتخاراتم این است که هیچوقت پام رو توی کفش هیچ معماری نکرده ام و به هر حال هیچکدوم به اندازه آرشیتکتها سر از این چیزها در نمی آوردیم.  

وبلاگ نویس آی-کیو

- می‌دونید من روز سمینار پایان نامه کارشناسی ارشدم به جای سی-دی پرزنتیشن چی برده بودم دانشگاه؟  

سی دی ام- پی- تری گوگوش.  

- می دونید من روز کنکور لیسانس به جای مداد و پاک کن و کارت ورود چی برده بودم سر جلسه؟ 

یه کیسه نایلون که توش کپسول آنتی بیوتیک بود. 

بله شما با همچین آی-کیو یی طرفید.

اعتماد سیکوریت نمی شود.

اعتماد کریستال با ارزشی است که زمان زیادی صرف تشکیل شدنش می شود اما به ضربه ای هرچند ضعیف می شکند. شکنندگی ماهیت آن است و غیر قابل اجتناب.

هذیان

   نمازخانه و رایحه مردافکن پاهای در کفش مانده و شعارمعروف "مرگ بر ..." و
بوی ادئو پرفیوم بولگاری و تشکرهای خارج از عرف از خدا به خاطر چشاندن لذت نعمات ممنوعه. 

چه ترکیب خوشی!

عاقبت فضولی

آقای همکار که تازگی ها عقد کرده: پنج شنبه رفته بودیم قم با خانمم. 

من: وا! پنج شنبه پیش هم که اونجا بودین.هر پنج شنبه می رید اونجا؟ حالا چرا اونجا؟  این همه جای بهتر هست. چه گیری دادین به قم؟...........

آقای همکار: آخه پدر زنم اونجا خونه داره. 

من: آها، خانواده خانمتون اونجا زندگی می کنن. 

آقای همکار: نه اتفاقا تهران زندگی می کنن. واسه همین می ریم اونجا. 

اینجاست که فضول به تته پته می افته!

روز ملخی

   یعنی آدم ساعت ۳ صبح از خواب بیدار شه و ساعت ۴ صبح وسط خیابون بید بید بلرزه و با موبایل هی آژانسش رو که دیر کرده بگیره و با سرعت ۱۵۰ کیلومتر بر ساعت از بزرگ راهها رد بشه و سوار هواپیمای ملخی ATR-72 شرکت آسمان بشه و یک ساعت و بیست دقیقه رو هوا بالا و پایین بره و به ملخی که یه بار ناغافل پریده بوده رو دماغش و اونم چون همه خواب بودن سعی کرده صداش رو در نیاره و فقط مثل خل و چل ها رو صندلیش بالا و پایین پریده  و حالا ملخه روی پشتی صندلی جلوییش جا خوش کرده زل بزنه و هی با خودش کلنجار بره که "به مهماندار بگم بیاد اینو ببره یا نه" و بعد با خودش فکر کنه که مهمانداره اگه بیاد حتما ملخه رو له می کنه و نهایتا تصمیم بگیره که به همزیستی مسالمت آمیزش با ملخه ادامه بده و تو جیب صندلی یه کارتی پیدا کنه که روش نوشته باشه: "پس از خروج از هواپیما مراقب گردش تیغه های ملخ باشید" و هی به دو تا ملخ بیرون کابین و اون یکی ملخ توی کابین که همسفرشن و شانس درخشان خودش فکر کنه و یه دفعه ملخ توییه بپره رو یکی دیگه و اونم با دستمال کاغذی ترتیبشو بده و زحمات یک ساعت و بیست دقیقه ایش به باد فنا بره که می خواد بره ایلام ماموریت؟ می‌خوام صد سال سیاه نره.

عادات قبیحه

  من یک گرفتاری ناشناخته یا حداقل برای خودم ناشناخته ای پیدا کرده ام. 

  من عادت کرده ام از یک نفر خاص بدم بیاید. 

  منظورم را متوجه می شوید؟ 

  قضیه این است که یک زمانی با شخص خاصی چند بار کلاهمان توی هم رفته و هی از هم بدمان آمده بود. اما مدتی است که مشکل خاصی با هم نداریم ولی من همچنان به خونش تشنه‌ام. این که مجبور باشی کسی را که به خونش تشنه ای روزی چند ساعت تحمل کنی گرفتاری بزرگیست.  انرژی زیادی از آدم می گیرد. باورکنید.

  حالا یک چند روزی است که رفته ام توی نخ خودم. خواستم ببینم کجای کارم ایراد دارد. بعد از تلاش و تفحص بسیار به این نتیجه رسیدم که اشکال کار را باید در خودم جستجو کنم.

نکته اینجا بود که عادت کرده ام بدم بیاید. یعنی شرطی شده ام که از آن فرد خاص بدم بیاید. کل قضیه همین است و بس. 

  بعدا فهمیدم که خیلی از حسهایی که نسبت به دیگران داریم فقط عادت است. یعنی مثلا یک زمانی به دلایلی حس بدی در ما برانگیخته شده و مدتی ادامه داشته ولی بعدا دلیل این حس ناخوشایند از بین رفته و دیگر منشاء بیرونی ندارد و ادامه پیدا کردن این حس صرفا زاییده حالت تکرار در یک دوره زمانی و پذیرفتن موضوع توسط ذهن به عنوان یک اصل است. 

                                                        فکر کنم باید بیشتر مراقب افکارمان باشیم.

امامزاده پاشنه بلند.

اول- ماموریت کذایی با موفقیت انجام شد و زنده و سالم با بدن پشه خورده و تاول زده در خدمتتون حاضرم. 

 دوم- باورتون می‌شه یک جایی مثل مسجد سلیمان زمین گلف داشته باشه؟ 

محض اطلاعتون داشت،جاتون خالی بازی هم کردیم.  

(الان میگین خسته نشی با این ماموریت رفتنت!) 

سوم- اولین چاه نفت خاور میانه هم رویت شد و تا مدتی مبهوت برنامه ریزی و شیوه کار کردن انگلیسیها بودم .(آخه از شما چه پنهون دعوت کننده شرکت نفت بود)

چهارم- راستش سه شنبه که اهواز بودیم یکی از همکارانی که بعدا باید حسابی توجیهش کنم پروژه داد که بریم "آمامزاده علی بن مهزیار". 

البته این آقای "علی بن مهزیار اهوازی" اصلا از اول امام نبوده، بلکه فقیه و دانشمندی شیعه در قرن سوم هجری بوده و از شاگردان امامان. حالا بیوگرافی این آقا خیلی مهم نیست. مهم اینه که در حال حاضر محل دفنش شبیه امامزاده ها شده و کلی هم برو بیا داره. از همون امامزاده ها که آدم رو بدون چادر راه نمی دن! 

 اما نکته جالب توجه در اون یک ساعتی که من اونجا بودم این بود که اکثر خانمها و دخترهای جوانی که برای زیارت اومده بودند کفش های پاشنه بلند پوشیده بودند و اینکه وقتی می نویسم "بلند" شما نخوانید "بلند" بلکه بخوانید "ببببببلللللنننننددد". چون دقیقا در حد و اندازه مهمونیهای خیلی رسمی بلند بودند و انصافا مدلهای شیک هم زیاد بینشون به چشم می خورد. اما اینجا چند سوال اساسی مطرح هست: 

1-آیا خانمهای اهوازی کفش پاشنه بلند خیلی دوست دارند؟

2- آیا آقایون اهوازی خانمهای پاشنه بلند دوست دارند؟  

3-آیا زیارت علی بن مهزیار با کفش پاشنه بلند بیشتر ثواب داره؟ 

4-آیا آقای علی بن مهزیار کفش پاشنه بلند خیلی دوست داشته؟ 

5-آیا جناب مهزیار در قرن سوم هجری وقتی برای تدرس یا تبلیغ دین می رفتن کفش پاشنه بلند می پوشیدن؟

خلاصه اینکه ما حکمتش رو نفهمیدیم، شما اگر می دونید بد نیست اطلاع رسانی بفرمایید.

 

شوک نیمه شب

می‌خوام بی مقدمه از اتفاقی که دیشب افتاد براتون بگم و برم پی کارم.  

جایی که من زندگی می کنم خیلی نزدیک به یک بلوار اصلی شهره. یعنی چون بلوار نسبت به کوچه ما که دقیقاً شرقی- غربی هست زاویه ای دور و بر ۶۰ درجه داره من از توی اتاقم که توی کوچه است به بلوار دید نسبتاً خوبی دارم. 

دیشب طرفهای ساعت ۱:۳۰-۲ بود که صدای مهیبی شنیدم. صدای ترمز شدید و برخورد و شکستن شیشه. با اینکه کاملاُ غیر هوشیار بودم در کسری از ثانیه خودم رو جلوی پنجره اتاقم دیدم. در حالی که به شدت ترسیده بودم و نفسم بالا نمی اومد. 

صحنه اینطوری بود: یه ماشین که کنار بلوار و کاملا موازی با اون در خط سرعت ایستاده بود.(ریو یا ۲۰۶ که تو تاریکی نمی تونستم تشخیص بدم چون نه سر ماشین رو واضح می دیدم و نه تهش رو)  

تا ۲۰-۳۰ ثانیه هیچ صدایی از هیچ موجود زنده ای در نیومد. انگار که راننده هنوز تو شوک بود. بعد از این مدت صدای ضجه زدنهای مرد جوانی دقیقاً با این مضمون وبا شروع  از صدای آرام تا ناله جگر خراش به گوش می رسید: 

؛ من چی کار کنم. من چی کار کنمممممم. من با این چی کار کنممممم. خداااااااااااااااااااااااااااااا. چه خاکی سرم کنمممممممممممممم. من با این چه خاکی سرم کنمممممممممممممممم. و پشت سرش گریه. 

فرض کنید صدای ضجه زدنهای یه مرد ساعت ۲ نیمه شب تو خیابون خلوتی که بیدارهاش خودش بود و من و خدا چه حس وحشتناکی رو می تونست در من که شنونده باشم ایجاد کنه. 

در کمتر از یک دقیقه پلیس در صحنه حاضر بود و مردم کم کم به صحنه اضافه می شدند. حالا وسط خیابون پارک کردنها و سرک کشیدنها و پیاده شدنها و با موبایل فیلم گرفتنها بود که بصورت تصاعدی اضافه می شد. بماند که راننده بدبخت التماس می کرد که مردم صحنه رو خلوت کنند و فیلم نگیرند و این هم بماند که راننده فضول یک "پرشیا"ی سفید اینقدر حواسش به صحنه جذاب تصادف بود که از پشت محکم به سپر عقب یک" آزرای"  مشکی زد و بعد که دید دور از جون خرتوخره گذاشت و رفت و بعدا راننده آزرا دنبال مقصر می گشت(شدت دقت رو حال مِی کنین دیگه؟) و این یکی هم بماند که کارگران زحمتکش شهرداری به خاطر اینکه در جریان باشند 4-5 نفری اطراف صحنه تصادف می پلکیدند و یه گله جا رو پنج هزار بار جارو می زدند. 

خلاصه انگار قضیه از این قرار بود که عابر پیاده یا شاید هم با موتور از وسط بلوار که درخت داره پریده وسط خیابون و راننده بدبجت هم به خاطر شیب زیادی که این بلوار منتهی به کوه داره کاری از دستش بر نیومده و فاتحه. 

راستی تو این 45-50 دقیقه که من شاهد ماجرا بودم هیچ اثری از اورژانس نبود. با اینکه بعد از من اولین حاضر در صحنه پلیس بود! 

خلاصه اینکه دیشب شب خوبی برای من نبود و حسابی یاد گناه های کرده و نکردم افتاده بودم و بی اختیار برای راننده دعا می کردم.(نمی دونم چرا اصلا اون یارو که پخش خیابون بود رو به حساب  نمی آوردم!!!!!!) 

امروز صبح هم که بیدار شدم از پنجره دیدم که روی یکی دو متر مربعی که مقتول(احتمال 99.9%مقتول) برای آخرین صحنه زندگیش دیده بود رو شستن و به خاطر شیب، رد حاصل از این تمیز کاری نسیه شبانه تا صد متر پایین تر کشیده شده بود. 

حالا از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من امروز برای ماموریت عازم اهواز و از اون طرف هم مسجد سلیمان هستم. دیشب تو این گیر و دار همه اش این حرف همکار اهوازیم که: "از اهواز 2:30  تا مسجد سلیمان با ماشین راه هست که اتفاقا جاده اش هم اصلا خوب نیست" می افتادم و یه جورایی ترس برم داشته بود. 

خلاصه اگر ما رو ندیدید حلال کنید، فقط به عنوان نتیجه این همه روده درازی ها این رو اول به خودم بعد هم به شما بگم و برم که: واقعا، واقعا، واقعا،زندگی به پشیزی نمی ارزه. زندگی که به لنت ترمزی بسته باشه و تو شب تاریکی اینطوری بی سرو صدا از دست بره، واقعا به پشیزی نمی ارزه.

حدیث روز

خوشمزه ترین امور، دزدکی ترین آنهاست. 

                                                        (امام بیرون از حصار)