اپیزود ۱: پخش روشن است و ابی میخواند. خیابان خلوت است و رانندگی آسانتر. سمت چپم یک پژو نقرهای و در کنارش پژوی یشمی رنگ میرانند. ناگهان احساس میکنم پژو نقره ای به طور غیر معقولی نزدیک میشود. آنطرف تر پژو یشمی را میبینم که با سرعت مسیر خیابان را به طور مورب رد میکند تا به خروجی سمت راست برسد. صدای بوق پژو نقره ای بلند میشود و همزمان یک دست از پنجره پژو یشمی بیرون میآید و درازترین انگشتش را که عمود بر انگشتان جمع شده دیگر است به رخ راننده پژو و دیگرانی میکشد که در گیر ماجرا هستند و نمایش تمام میشود.
اپیزود ۲: ۳۰۰ متر آنطرفتر
ترافیک است. صدای پخش ماشین جلویی بالاتر از حد معمول است. راننده سمت چپی خانم جوانیست با لباس کار و خسته به نظر میرسد. صدای ضبط ماشین جلویی کم میشود. راننده سرش را بیرون میآورد و رو به زن جوان میگوید: "بیچاره کسی که تو رو ..." .
چهره ای سرخ میشود، شیشه بالابری کار میکند، روحی آزرده میشود، تخم تنفری کاشته میشود و نمایش تمام میشود.
و این ها قسمتی از تئاتری است که هر روز در شهر من نمایش داده میشود . تنها نمایش رایگان شهر.
من جزء آن دسته آدمهایی هستم که تا زور بالای سرم نباشد کارهایم را انجام نمیدهم. منظورم این نیست که مثلاْ لباسهایم را نمیشویم یا بانک نمی روم. به طور خاص من روی کارهایی که جنبه علمی- درسی داشته باشد ضعف دارم. اگر خیلی دقیق تر بخواهم بگویم من روی موضوع خاصی بنام پروژه آلرژی دارم. اصولا مغز بنده دارای سنسورهایی می باشد که به هرچیزی که اسمش پروژه باشد حساس است و سریعا یک لینک از موضوع به "زمان انجام :دقیقه ۹۰ " می دهد. حالا تصور کنید بنده با این پشتکار بینظیر چه خون دلی خوردم تا مدرک لیسانس و فوق لیسانس را بتوانم با دستهای خودم لمس کنم. یادم می آید زمانی که واحدهای فوق لیسانس تمام شده بود و تا رهایی تنها مرحله پایان نامه مانده بود بنده به انواع و اقسام روشهای وقت تلف کردن اشتغال داشتم و بعد از امتحان همه سرگرمیهای کشف شده و نشده توسط نوع بشر بالاخره در روزی از روزهای خردادماه سال ۸۶ به عنوان آخرین نفر از گروه همکلاسیهایم از پروژه ام دفاع کردم. یقین دارم اگر استادم اولتیماتوم نهایی را نداده بود ابنجانب به دلیل امتحان کردن کراک و شیشه در آن دوران الآن جایی نزدیک میدان توپخانه بر آسفالت خیابان چمباتمه زده بودم. باور ندارید از استادم بپرسید که تا من دفاع کردم نصف موهای سرش ریخت. امروز هم غرض از پرچانگی این بود که بازهم غورباغه پروژه در حلقم گیر کرده. تازه این دفعه کلاس کار بالاتر هم هست و بنده از طرف کارفرما کار مشاور دیگری را نظارت می کنم. اما خوب به هر حال پروژه پروژه است و مغز من کاری به مشاور و کارفرما و پیمانکارش ندارد. فقط پروژه را میشناسد و دقیقه ۹۰ را.