افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

بچه که بودم ۲

پنج ساله که بودم دوستی به نام الهام داشتم. البته الهام دوست فابریکم نبود ولی بواسطه دوستای مشترک کمی با هم دوست شده بودیم. یک روز الهام با یک کارت دعوت تولد اومد خونمون و خلاصه یعد از کسب اجازه از مامان خانم قرار شد روز پنجشنبه همون هفته برم تولد الهام. دردسرتون ندم بالاخره روز موعود فرا رسید و من با یک پیرهن سفید یا صورتی خیلی روشن (درست یادم نمیاد) در مراسم حضور بهم رسوندم. برنامه غیر از بخور بخور شامل استوپ رقص - صندلی بازی بود و اینکه در آخر برنامه هر کدوم از بچه ها بهترین جوکی رو که بلد هستند تعریف کنند و البته همه جوکها روی نوار کاست ضبط می‌شد. توضیح اینکه برنامه گردان تولد برادر ۱۲۰ کیلویی الهام به نام حمید بود که اون موقع حدود ۱۸-۱۹ سال داشت و برای ما خیلی بزرگ محسوب می‌شد و ازش حساب می‌بردیم. کارها طبق برنامه‌ریزی انجام شد تا به قسمت جوکها رسیدیم. بچه ها همونطور که روی صندلی ها نشسته بودند به ترتیب جوکهاشون رو می‌گفتند و برنامه ضبط هم به راه بود. اکثر جوکها زیاد خنده دار نبود و خود بچه ها هم زیاد استقبال نمی‌کردند و معمولا یکی دو نفری با صدای بلند ادای خندیدن رو در می‌آوردند. اما از همه جدی تر قیافه حمید بود که انگار زیاد حال و حوصله نداشت و می خواست زودتر برنامه تموم بشه تا بره پی کار و زندگی خودش. خلاصه بچه ها جوکهاشون رو گفتند تا نوبت من رسید. حمید ضبط صوت رو به من نزدیک کرد تا صدا واضح تر ضبط بشه. من هم جوکی رو که آماده کرده بوده براشون گفتم. چند لحظه سکوت برقرار شد و هیچ کس نخندید حتی چند نفری که دائم ادا در می‌آورند هم ساکت بودند. بعد از چند لحظه حمید ۱۲۰ کیلویی مثل بمب منفجر شد و به طرز ناجوری شروع کرد به خندیدن. در حین خنده از رو ی صندلی پایین افتاد و در حالی که دلش رو گرفته بود روی زمین غلت می‌خورد و اشک چشمهاش رو پاک می کرد.  بچه ها همچنان با بهت و حیرت به من و حمید نگاه می کردند. به هر ترتیب تولد تموم شد و من برگشتم خونه. یکی دو روز بعد مامانم با یک قیافه عجیبی ازم پرسید این جوکی رو که تو تولد الهام گفتی از کجا یاد گرفته بودی؟ یادمه اونروز هرچی فکر کردم یادم نیومد که از کی یاد گرفتم اما به هرحال اون جوکی که حمید رو ترکونده بود و آمارش از طریق همسایه ها به گوش مامانم رسیده بود با جملاتی که احتمالا اون موقع تعریفش کردم این طوریه: 

"یه روز یه مرغه می ره با مرغ و خروسای دیگه بازی کنه هیشکی باهاش بازی نمی کنه بعد مرغه میره یه تخم میذاره میگه به تخمم که منو بازی نمی‌دین" 

سالها طول کشید تا علت خنده های اون روز حمید و نگاه عاقل اندر سفیه مامان رو بفهمم.

بچه که بودم ۱

    سه ساله که بودم در همسایگی مان محمود نامی به همراه خانواده اش زندگی می کرد. محمود کمی از من کوچکتر بود و علی رغم من که خیلی زود به حرف افتاده بودم هنوز زبان باز نکرده بود. یعنی واقعا یک کلمه هم حرف درست و درمان نزده بود. مادرش فکر می کرد مشکل گل پسرش با خوردن روزی نمی دانم چند عدد تخم کفتر حل می شود. این بود که دائم دورو بر کفتر بازهای محل می چرخید و التماس دعا داشت. خلاصه یک چند ماهی محمود آقای قصه ما تخم کفتر میل فرمودند و لب تر نکردند تا اینکه یک روز ظاهرا بنده بدون اجازه مبادرت به ترک خانه و قدم زدن در کوچه و همبازی شده با محمود آقا نمودم که اختلاف نظری بین این دو آیات عظام یعنی بنده و محمود آقا پیش آمد کرده و محمود آقا بالاخره دهان مبارک را می گشایند و فضا را مزین به پرتاب یک عدد لفظ مبارک "گ-ه" به سمت من می کنند و این چنین می شود که همه اهل محل و علی الخصوص مادر محترمه محمود آقا که مدتها در انتظار این لحظه ثانیه شماری می کردند از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند و هفت روز و هفت شب جشن می گیرند و رقص و پایکوبی می کنند. البته ناگفته نماند که طبق ادعای راویان این خبر خوش توسط شخص بنده به شرح ذیل به سمع والده مکرمه ایشان رسانده شده است .

   ظاهرا بنده پس از مورد ناسزا قرار گرفتن توسط آقا محمود با مشتهای گره کرده و عصبانیت فراوان به سمت خانه ایشان رفته و  به شدت در را کوفته و به محض بازشدن در توسط خانم والده در حالی که دست به کمر ایستاده بودم چنین فرمودم:

"فاطمه خانم، به محمود تخم کفتر میدین که بیاد به من بگه گ-ه؟

   حالا شما فرض کنید لب گشودن آقا محمود به شرح فوق الذکر از یک طرف و حرکت بنده به عنوان یک بچه سه ساله از طرف دیگر چطور تا مدتها نقل مجلس اهل محل شده بود!!!

سرعت عمل یا آی- کیو؟

       ریموت در را فشار می دهم، در آرام آرام و با قرو قمیش همیشگی شروع به باز شدن می کند. از آنجا که از بچگی همیشه عجله داشته ام از فرصت استفاده می کنم و تا باز شدن کامل در از پل بالا می آیم و چرخهای جلوی ماشین را از چارچوب در رد می کنم. بعد که از بازشدن در اطمینان حاصل کردم با آرامش دگمه ریموت را دوباره فشار می دهم تا در بسته شود. چند لحظه طول می کشد تا با این سیستم ذهنی هندلیم متوجه دسته گلی بشوم که به آب داده ام. یک جفت دروازه آهنی مثل دو آرواره اژدها در حال بلعیدن من و ماشین هستند و بنده با همان هوش و استعداد خدادادی که قبلا هم وصفش را برایتان گفته ام مانده ام این وسط. همه اینها را گفتم که شما فقط این صحنه را تصور کنید: 

 

     آدم خودش ریموت را فشار بدهد که در بسته شود، بعد خودش هول بکند بعد هم پایش را روی گاز فشار دهد تا بلکه بتواند از مهلکه فرار کند و با سرعت روی رمپ سراشیبی پارکینگ به سمت ماشین همسایه های بخت برگشته از همه جا بی خبر بتازد و ....        و همه این کارها را بکند اما دگمه ریموت را برای بار سوم فشار ندهد تا در باز شود. 

پی نوشت: نگران نباشد به خیر گذشت. هرچه آی کیوی پائینی دارم در عوض سرعت عملم بالاست!