افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

کدام"بیرون از حصار"؟

روزی که تصمیم گرفتم اینجا را راه بیاندازم، اولین اسمی که برایش به ذهنم رسید، عبارت "بیرون‌از‌حصار" بود. آن روز دغدغه ام این بود که جایی داشته باشم که بدون محدودیت بنویسم. اصلا به همین خاطر بود که سر از اینجا درآورده بودم. می خواستم اینجا واقعاً "بیرون‌از حصار"م باشد و یک موقعی _شاید سالها بعد_ که بیایم سراغش، حال و هوای این روزها را همانطور که هست یادم بیاورد. اما نتیجه چه شد؟ 

امروز هرچه را که می خواهم بنویسم ، اول باید بنشینم حواسم را جمع کنم، چک کنم ببینم که فلانی که اینجا را می خواند برداشت اشتباه نکند، سوء تفاهمی پیش نیاید، روی روابطم تاثیر نگذارد، ذهنیتی در دیگران ایجاد نکنم که خلاف واقعیت باشد، اصول اخلاقی که با آدمهایی که در رابطه بوده ام و مدتها رعایتشان کرده ام زیر سوال نرود. اینها و هزار و یک فکر و خیال دیگر، بس‌که در این فرهنگی که داریم ذهنمان درگیر "تابو" هاست.  

نتیجه اینکه حتی یک پست بیرون از حصار هم نتوانسته ام اینجا بنویسم. اینجا هم رسیدم به س.انسور. آن هم س.انسوری که خودم بر خودم تحمیل می کنم.  

حالا هم فکر می کنم دو راه بیشتر ندارم. یا اینکه در اینجا را تخته کنم و بروم یک جای دیگری بنویسم که آدرسش را هیچ دوست و آشنایی نداشته باشد. یا اینکه همینجا بمانم و مترصد فرصتی باشم و جسارتی، تا بلکه روزی  همه آنچه را که لازم می دانم، همینجا بنویسم.

ماشینهای خون چکان

   خوب بالاخره ماه محرم هم با سلام و صلوات و با همه آداب و رسوم و حال و هوایش شروع شد و مردم رو به تکاپو انداخت که مطابق سالهای گذشته برای امام سومشان بر سر‌و‌سینه بکوبند و طی همین ده روز هر آنچه که فکر می‌کنند هزار و سیصد-چهارصد سال پیش اتفاق افتاده را دوباره از اول یا تئاترش را بازی‌کنند و یا داستانش را بگویند و لذت وافری ببرند. 

   اگر این یکی‌دو‌ روزه در خیابانها گشتی زده باشید، احتمالاً شاهد رفت‌و‌آمد ماشینهایی بوده اید که به رسم دو-سه سال اخیر، جمله ای، عبارتی چیزی روی شیشه عقبشان داده‌اند با رنگ سفید و قرمز (سبز که طبیتاً امکانش نیست) بنویسند و حتی بگویند طوری برایشان بنویسند که چند قطره خون هم  ازش بچکد که هم طبیعی‌تر به‌نظر برسد و هم ارادتشان را به امامشان بهتر توی چشم تان فرو‌کنند.  

   اگر دقت کرده باشید عبارتهای "یا حسن مظلوم"، "یا اباالفضل" و "یا علمدار کربلا" بینشان بیشتر به چشم می خورد و اگر خیلی بیشتر دقت کرده باشید احتمالاً شما هم مثل من به رابطه مستقیمی که بین نوشتن این عبارات و شیوه رانندگی راننده وجود دارد پی‌برده اید. ظاهراً بعد از نوشتن این عبارات صاحب ماشین خون جلوی چشمش را می‌گیرد و توهم می‌زند که اینهایی که در خیابان هستند  همه "شمر" یا حداکثر از یاران نزدیکش هستند و خونشان مباح است و از طرفی هم احساس می کند ماشینش را بیمه بدنه و شخص ثالث و البته سرنشین کرده است_آن هم از نوع بیمه معنویِ صددرصد تضمینی!_ و با انجام حرکات آکروباتیک و نمایشی سعی دارد کارآیی بیمه‌اش را هم در چشمتان فرو ‌کند(با این وضع تا محرم تمام شود چشم وچار برای کسی نمی‌ماند).

 البته این دلیل را هم برای خودش دارد که می‌خواهد به همه نشان بدهد که"ببینید ماشینم چه باحال شده"!  خوب بالاخره حق هم دارد چون مجانی که ننوشته، پول داده، برایش نوشته‌اند. 

   البته من یک احتمالی می دهم که از همه محتمل‌تر است. آن هم اینکه مثلا چون نوشته "یا‌ابوالفضل"، طوری جلوی شما بپیچد که شما هم ناخود آگاه یاد آن امامتان بیفتید و از ته دل یادش کنید و ارادتان به ائمه اطهار چندین برابر شود تا او هم به نوبه خود در هدایت شما شخصاً دستی داشته باشد و "اجرش باشد با امام حسین".  

خلاصه اینکه این روزها مواظب ماشینهای خون چکان باشید. (این هم پیام که نگیند پستش پیام نداشت)  

پی نوشت:

1- پستهای ماشین بازی تعدادش دارد زیاد می شود. یک فکری باید به حالشان بکنم. اما حالا که خودم اعتراف کردم، شما هم حق بدهید، مسأله قابل توجهیست در ایران. 

2- آدم گاهی اوقات هم از این پستهای بی سر و ته اینجوری که خیلی هم "پیام" ندارد می‌نویسد دیگر. قبول دارم که بیشتر از "گاهی" اما وقتی پیله می کند که بنویسیش خوب تو هم مجبوری بنویسی. خلاصه اینکه اگر خسته تان می کند، همان اول که فهمیدید بی خیال شوید و ادامه ندهید، یا مثلاً بروید یک وبلاگ سیاسی-اجتماعی بخوانید که پیام داشته باشد، به جای این که تا آخر بخوانید و توی دلتان کلمات قصار حواله نویسنده کنید.

تور نیم روره

برای من همیشه قرارهای یک دفعه ای که از قبل برایشان برنامه ریزی نکرده ام و دفعتاً تصمیمی گرفته ام و زنگی زده ام و پایه ای گیر آروده ام، بهتر و خاطره انگیزتر از آب درآمده‌اند.  

امروز هم همینطوری یکهویی دلم هوای جاده چالوس کرد. پایه اش را پیدا کردم و راهی شدیم. اینکه اینجا بگویم که چطور گذشت و چه "حال و هوا" یا به قول امروزی ترهاچه "حال و حولی" داشت را نمی توانم طوری بگویم که حق مطلب ادا شود. اما همین قدر برای تصورتان بس، که جاده ای باشد پر پیچ و خم و مه آلود و بارانی که از یک جاهایی به بعد هم هوابرفی بشود و همینطور که جلوتر می‌روی، دانه های برف درشت تر بشوند و هی مردم با ماشینهایی که چوب اسکی از شیشه شان بیرون زده از روبرویتان رد شوند و تو یک دفعه طاقتت طاق بشود و به سرت بزند که همین جاها بزنی کنار و پیاده شوید و روی برفها که هنوز هم خوب روی زمین ننشسته‌اند این طرف و آن طرف بدوید و بعد هم کلاْ ماشین را ول کنید به امان خدا و بروید پشت گارد ریل،جایی که درختهای کاج سفید شده اند و هی ازشان عکس بگیری. خلاصه اینجور جایی را شما تصور کنید.

به هر حال من وظیفه ام اطلاع رسانی بود. فردا که تعطیل است، اگر دسترسی دارید و الآن هم به اندازه کافی از تعریفهایی که کردم تحریک شده اید، یک سری بزنید، ضرر نمی کنید.

تجربه

1- همیشه درست همون موقعی که فکر کرده ام بزرگ شده‌ام و لِم زندگی دستم آمده، دقیقا همان موقع، یک اتفاقی پیش می‌آید که بهم یادآوری می‌کند "حالا حالاها راه دارم تا بزرگ شوم" 

2- من مدیر نیستم. سابقه مدیریت هم نداشته ام. اما این روزها در موقعیتی قرار گرفته ام  که تجربه های مدیریتی بیاندوزم. اعمال مدیریت بر آدمهایی که هر کدامشان ادعایی دارند و جمع و جور کردنشان از جهاتی سخت است. این روزها خوب فهمیده ام هر پله که بالا می‌روی نگاههای منتقدانه  هم به صورت تصاعدی پشت سرت می آیند بالا. یاد گرفته ام که یک مدیر اگر می‌خواهد در شرایط سالم مدیر بماند، باید یک سرو گردن از زیر دستانش بالاتر باشد. آن هم نه تنها از جهت فنی. اتفاقاً جنبه های رفتاری و روانی و بلد بودن هایش مهمتر است. 

 راهی که این روزها به نظرم می‌رسد انجام برنامه از پیش تعیین شده بدون توجه به عکس‌الملهاست. اینطوری هم من یاد می‌گیرم که چگونه انجام بدهم، هم بقیه یاد می‌گیرند که چگونه خودشان را وفق بدهند.

Silence

  • امروز صبح علی الطلوع که به سمت شرق می‌آمدم، خورشید بین یک رشته کوه و یک تکه ابر بزرگ که درست بالای سرش بود گیرافتاده بود. حجم ابر بالای سرش به نظرم خیلی بزرگ آمد، طوری که احساس کردم خوشید از پسش برنمی آید. با اینکه می دانم خورشید قوی تر از این حرفهاست که مغلوب یک تکه ابر شود -هرچند تکه ابرش یک کمی بزرگ تر از حد معمول باشد- اما گاهی اوقات در این لحظات از زندگیم شک می کنم. ترس برم می دارد که نکندنشود؟ نکند نتواند؟ نکند این دفعه مثل دفعه های قبل نباشد و کم بیاورد؟ 
  •    امروز نمی خواستم بنویسم، الآن هم از نظر خودم چیزی ننوشته ام. اصلاً این روزها نطقم کور است. حرف هم به ندرت می زنم، چه برسد که بخواهم بنویسم. ولی به جایش می‌خوانم. مدتها بود دلم می‌خواست "کافه پیانو"ی پر حاشیه را بخوانم. فرصتی پیش آمد، استقبال کردم.

رجال - نسوان

لطفاً به ابن کلمات توجه کنید : 

 آقایان - خانمها  

مردان - زنان

Ladies -Gentlemen  

و  همین کلمات در فرهنگها و زبانهای مختلف دیگر  

می دانیم که کلمات علاوه برمفهوم لغوی، بار معنایی دارند. چیزی که نشأت گرفته از فرهنگ است و تحت تاثیر آن. دو مثال فارسی و یک نمونه انگلیسی اش را آوردم، چون می‌دانم همه ما درک صحیحی از معنی و بار معنایی شان داریم.حالا برویم سراغ مثالهای بالا:

" آقا" محترم است، "خانم" هم.

"مرد" جذاب است، "زن" هم.  

"Gentleman" کلاس و شخصیت دارد، Lady هم.  و هر دو به یک اندازه. نه کمتر، نه بیشتر.

حالا اینجا را نگاه کنید:   

رجال - نسوان   

کلمه "رجال" قدرت را تداعی می کند. آدم را یاد مقامات بلند پایه مملکتی می اندازد که البته "مرد" هم هستند. 

 اما کلمه "نسوان".  

این کلمه تداعی کننده موجودات فلک زده ای با نام دیگر"ضعیفه " است که در اجتماع حائز رده دوم اهمیت اند و جماعتشان (جماعت نسوان)  یادآور گردهم آیی موجودات بدبختی است که حتی صدای اختلاطشان هم آدم را به یاد تم وز وز مانندی می اندازد که گوش را می آزارد. 

و من برای این همه تضاد توجیهی نمی یابم جز اینکه بگویم: 

لعنت به "عرب" و فرهنگ بی فرهنگی اش که قرنهاست مثل بختک به جان آنچه هزاران سال اندوخته بودیم افتاده و ریشه های پنهان فرهنگمان را در خفا، تباه و فاسد کرده است.

دعای جعلی

امروز دیدم یک بنده خدایی با عبارت "دعای روز سه شنبه" اینجا رو پیدا کرده . راستش الآن وجدانم بدجوری ناراحت است. یعنی از صبح تا حالا چند بار این ذکر را تند و تند با خودش تکرار کرده ؟ لابد انتظار دارد حاجت روا هم بشود!  

امیدوارم به توضیحاتش نیم نگاهی انداخته باشد.

مزاحمهای موبایلی

   تا حالا شده شماره موبایلتان را برای کارخاصی در فرمی چیزی بنویسید و بعد هی به خاطر کارهای بی ربط با آن شماره تماس بگیرتد؟ 

   من در این مورد خیلی بدشانسم. هر جا شماره داده ام پشیمانم کرده اند. مثلا اگر شماره بدهم که برای اجاره ملک تماس بگیرند ممکن است مثلا برای فروش اقساطی چرم مشهد زنگ بزنند.  نمونه می خواهید؟ این هم نمونه: 

- من یک خبطی کردم شماره نحس موبایلم رو (که قبلا هم ازش کلی گرفتاری کشیده بودم)توی فرمهای کانون مهندسین نوشتم. مدتی پیش یک خانمی زنگ زده که:"سلام من فلانی هستم, شما منو نمی شناسید، شماره تون رو با پسرم که برای کاراش رفته بود کانون مهندسین یواشکی از دفتر نگاه کردم. من دو تا پسر دارم هر دو مهندسن. می‌خواستم ببینم می شه با شما بیشتر آشنا شیم؟ ضمنا ما خونمون فلان جاست. زیاد مذهبی نیستیم, یعنی میدونید اهل حجاب نیستیم، مشروب هم می خوریم ولی خیلی ولنگ و واز نیستیم(خدایی آدم این چیزها رو توی تلفن می گه؟) وضع پسرام هم خوبه. دفترشون هم فلان جاست. خودم شاغل بودم الآن بازنشسته ام, شوهرم نمایشگاه ماشین داره، عروسم مهندس باشه بهتره. پسر بزرگم اسکی هم می کنه. تو پیست فلان مربیه. کوچیکه الآن خارجه ولی داره میاد ایران. راستی شما متولد چه سالی هستید؟ آدرس بدم یه بار یواشکی برید دفتر ببینید ازشون خوشتون میاد یا نه؟ باورکنید پسرام خیلی خوبند، اصلا اهل دختر و این برنامه ها نیستند(آره ارواح عمّت)" و  الخ.

یک ساعت تمام بدون اینکه اجازه بده یک کلمه حرف بزنم اینها رو یه نفس گفته. اما یه بار از خودش نپرسیده که اجازه داشته یواشکی شماره مردم رو بدزده زنگ بزنه یا نه؟   

 

- امروز دوباره یکی زنگ زده که: "خانم میشه شما 200 متر سهمیه تون رو به من بفروشید به متری *تومان؟"(اونم چه قیمت پرت و پلایی. مرتیکه فکر کرده من نشتم خونه آشپزی و بافتنی می کنم و سهمیه می فروشم که از گرسنگی نمیرم). میپرسم من شما رو نمی‌شناسم. شماره من رو از کجا آوردین؟ می گه از کانون مهندسین!  

   به هر حال من نمی دانم اونجا تلفن من رو روی ورق A1 پرینت کردن زدند به دیوارها یا ظهرا بعد از ناهار با شماره من بلوتوث بازی می کنند  یا مثلا روی نقشه ها بغل اونجا که علامت شمال نقشه رو می زنند شماره من رو هم می نویسند و خلاصه قضیه چیه که هر کی از اونجا رد می شود یک زنگی هم به من می زند.

حالا اینا فقط دو نمونه بودند، از این موردها زیاد پیش اومده که چون من وضع تایپ کردنم خیلی خرابه و همین الآن هم بس که رو کیبورد کوبیدم انگشتام کج و معوج شده اند، مجال توصیفش نیست. 

    خلاصه کلام این که شماره موبایلم شده بلای جونم. جای اینکه طرف زنگ بزند که:" ما یه ساختمان داریم و دنبال ناظر می گردیم. خانم مهندس بیا زحمتش رو بکش"  هی زنگ می‌زنند می روند رو اعصابم. فکر کنم آخرش باید بروم از این کانون مهندسین یک شکایتی چیزی بکنم که دلم خنک بشود. بابا کلی پول عضویت گرفتید، کار نون و آب دار هم که پیدا نمی‌کنید. دیگه چرا شماره مردم رو خیرات می‌کنید؟ راستی گفتم خیرات، یادم باشد امروز بعد از ظهر یک سری بزنم ببینم. شب جمعه است شاید واقعا دم در شماره خیرات می‌کنند!

استرس صبح برفی

صبح بود و برف بود و من بودم و چکمه های پاشنه بلند  و ترس ولو شدن روی آسفالت و تنبلی از نو بالا رفتن و عوض کردن کفشها. 

 و پیروز میدان، البته که تنبلی بود.  

الاآن هم زنده ام و دست و پایم سالم اند و به قول محسن نامجو "راحتم"! 

فرهنگ

شما از چه زمانی وقتی سوار ماشین می‌شوید کمربند می‌بندید؟  

شما شاید از اول با کلاس بوده اید، اما از من که بپرسید، از وقتی که اجباری شده و اگر نبندی جریمه می شوی. اوایل به زور و به اجبار بود و هرجا که خطر جریمه تهدید نمی کرد، فورا از شرش راحت می شدم. بماند که تاوان این کم طاقتی را سه چهار بار با جریمه پرداخت کرده ام. اما حالا که چند سالی از اجباری شدن کمربند ایمنی می گذرد، به زور تهدید و جریمه و ترس یا هر چیز دیگر که اسمش را بگذاریم، بستن کمربند برای من جزء لاینفک مجموعه فعالیتهای مربوط به قبل از راه انداختن ماشین شده. حالا هم هدف من این نیست که پز بدهم که کمربند می بندم و با شخصیتم و به قوانین احترام می گذارم. حرفم این است که در همین جامعه ای که ما داریم، می شود فرهنگ را نهادینه کرد. موضوع جا انداختن کمربند ایمنی برای دولت بحث بغرنجی نبوده، یک سری تبلیغات احتیاج داشته با یک تعدادی قوانین و ضمانت اجرایی شان. ما در مملکتمان از این کمربندها خیلی داریم. مثل آب خوردن آشغال میریزیم در خیابان، از کنار جنس لطیف که رد می شویم رکیک ترین کلمات را از پستوی ذهنمان می کشیم بیرون و نثارش می کنیم، آب دهان و بینی و هر جای دیگر را که راه بدهد مثل حیوانات که محدوده شان را برای رقیب علامت گذاری می کنند حواله آسفالت می کنیم، مسابقات موتورسواری در پیاده روهای شلوغ برگزار می کنیم، در کوچه و بازار و تاکسی و مترو،  همه از هم طلبکاریم و انگار منتظر بهانه ایم که با هم درگیر شویم و نمونه های بسیار که خودتان بهتر از من می دانید. اما نکته اینجاست که اگر مقررات سفت و سخت باشد و ضمانت اجرایی داشته باشد، بالا بردن فرهنگ یک جامه سخت نیست. وقتی طرح کمربند اجرایی می شود، پس فرهنگ شهر ما خانه ما هم قابل اجراست، قضیه "تف نکردن و .." در خیابان هم قابل اجراست. احترام گذاشتن هم همینطور. اما مشکل اصلی اینجایی که ما زندگی می کنیم این است که اصولا دولت که باید فرهنگ سازی کند، از مردم عقب تر است. درست مثل قانون. قانون باید یک سر و گردن از فرهنگ جلوتر باشد تا بتواند به مرور زمان فرهنگ را بهبود ببخشد، اما در ایران در خیلی از موارد اگر بخواهی به قانون مراجعه کنی، باید از فرهنگت عقب گرد کنی. این است که ایرانی با فرهنگ به قول خودش "غنی" می شود این که می بینیم. یک نفر هم باید جلوی دولت را بگیرد که اینقدر به فرهنگ ملت توهین نکند، فرهنگ سازیش پیشکش!

به خواننده محبوبم

   سالهاست که به کارهای زیبا و صدای گرمت گوش داده ام. خاطره انگیز ترین لحظاتم با طنین صدایت همراه بوده اند و فرود و فراز صدایت، موسیقی متن لحظات زیبایم بوده است. اما همه و همه اینها بدون اینکه بابت شنیدن حتی یک کدام از کارهایت پولی خرج کرده باشم. همه این لذتها را به رایگان برده ام و می دانی که از این بابت حس بدی دارم. اما این را بدان که اگر اینجا قوانین "کپی رایت" حاکم نیست، یادمان نرفته که به تو و امثال تو دِینی داریم. اینکه درد گرفتن وجدانمان در این طرف دنیا به کار تو که آن طرف دنیا زندگی می‌کنی می آید یا نه را نمی دانم، اما اگر به چیزی غیر از مادیات اعتقاد داری،که می‌دانم داری، بدان که لذت و آرامشی که به هموطنانت هدیه کرده ای با هیچ بازار گرم مادی قابل قیاس نیست. پس سرت سبز و دلت شاد و ذهنت روشن و صدایت همچنان گرم باد.

فنلدون

من: خوب آقا رضا، حالا اشکالش چی بود؟ 

مکانیک: "بوش اکسل" و"فنلدو "

من(با تعجب): لطفا یه بار دیگه بگین اشکال از کجا بود؟ 

مکانیک: "بوش اکسل" و "َفنلدو"  

 

*********************** 

من: بابا ماشین رو نشون دادم. 

پدرم: خوب ایراد از کجا بود؟ 

من: بوش اکسل و یه چیزی شبیه "فنلدون"

پدرم(با نگاه عاقل اندر سفیه): فنلدون نه،  احتمالا "فنر دو"!   

***********************

پی نوشت: خوب من چی کار کنم زبون مکانیکه می گرفت. تازه "فنلدون" که از "فنلدو" که با معنی تره! یعنی مثلا "دون" یعنی جای یه چیزی و "فنلدون"  می تونست کلمه ای باشه که من تا حالا نشنیده باشم، ولی خدایی "فنلدو" هیچ توجیهی نمی تونست داشته باشه.  

اما به هرحال هنوز هم نفهمیدم قضیه از چه قراره. کسی اگر می دونه، کمک کنه.

مچ گیری

من(با نیش باز): سلام. امروز اینجا چرا اینطوری شده؟ من قبلا همیشه اینجا دور می‌زدم! حالا الآن چی کار کنم؟

مامور راهنمایی رانندگی(دست به جیب): فعلا بذار جریمه اون موقع ها رو که دور می‌زدی بنویسم، بعد بهت می گم چی کار کنی!

"استخر" یا "رانی پیرزن"

این روزها استخر رفتن هم برای خودش تراژدی شده. زمانی وقتی استخر می رفتی بیشتر بچه ها را میدیدی و تعدادی هم نوجوان و نهایتا جوان که برای شنا کردن آمده بودند. اما امروز شرایط بدجوری تغییر کرده. پایت را که در استخر میگذاری فکر میکنی وارد مراسم سفره ابوالفضل یا ختم انعامی چیزی شده ای، بس که یکباره با خیل عظیمی از پیرزنها مواجه می شوی. علت را هم که جویا می شوی میگویند به تجویز دکتر جهت درمان پادرد، کمر درد، زانو درد و خلاصه هر درد بی درمانی که دکتر حال و حوصله نداشته کتابهایش را ورق بزند و درمانی برایش پیدا کند می آیند استخر. نتیجه اینکه استخر می شود شبیه محل نگهداری سالمندان. یکی از درد پا ناله میکند، دیگری از فشار خون و کلسترول بالا و همه این کنفرانس یک ساعت و نیمه درست وسط استخر در قسمت کم عمق، جایی که افراد تحت آموزش در حال تمرین هستند برگزار می شود. نتیجه هم میشود برخوردهای فیزیکی متوالی و غر زدنهای بی پایان مادربزرگهای 220 کیلویی. حالا اگر بیشتر دنبال محل دقیق برگزاری میتینگهای اضطراریشان هستید که باید بگویم آنجا جایی نیست جز "جکوزی". بله، کعبه آمال این مادر بزرگهای خسته و بیمار و غرغرو جکوزی است. دقیقا همان جاست که با آه و ناله از بدجنسی عروسشان تا حقوق کم بازنشستگی شوهرشان تعریف می‌کنند و به هم مشاوره می دهند. 

به هر حال هدف از این آسمون و ریسمون بافتنها این بود که بگویم، وقت آن رسیده که در استخرهای عمومی محلی هم برای افرادی که جهت آب درمانی و درمان امراض مراجعه می کنند در نظر بگیریم و دختر شش ساله مامانی خوشگل موشگلی را که آمده شنا یاد بگیرد با پیرزن 220 کیلویی که هزار جور مرض پوستی و غیر پوستی دارد در یک تشت نیاندازیم.

غرغر

   نمی‌دانم این مشکل خاص کشور ماست یا همه مردم دنیا به آن دچارند. در یک گرایشی از یک رشته لیسانس می‌گیری، مدتی در یکی از شاخه های همان رشته فعالیت کاری می کنی، بعد در یک گرایشی از رشته کارشناسی ات، کارشناسی ارشد می گیری که نه کار کردی و نه اصولا در دوره لیسانس به آن بها داده اند، بعدش هم در یک گرایش دیگری که تمرکز کارشناسی ارشدت روی آن کمتر بوده مشغول به کار می شوی تازه قبل از آن هم یک پروژه فوق لیسانس که باز هم برای خودش یک شاخه جدا بوده و ربطی به فعالیت های قبلی نداشته، انجام داده ای و کلی مقاله نوشته ای. این است که می شوی همه کاره ی هیچ کاره. یعنی هر جایی رفته ای انرژی گذاشته ای ولی مجموع این انرژیها را هیچوقت نمی توانی برآیند بگیری .به همین دلیل اصولا ما اینجا در ایران متخصص نداریم. سر از همه کار در می آوریم ولی بحث تخصص که مطرح می شود باید جل و پلاسمان را جمع کنیم برویم پی کارمان. دقیقتر که نگاه می کنم می بینم نطفه این عدم کارایی دقیقا همان زمان ورودمان به دانشگاه در هر یک از مقاطع تحصیلی است، همان موقعی که به ما گفتند انتخاب رشته دلخواه نیست و هر جا که قبول شوی می روی می شوی دانشجو. آن هم از دوران "دانش جویی" که یادم نمی آید دانشی "جسته" باشم. همه اراجیفی که گفتند جزوه کردیم و شب امتحان یک گله جا در مغزمان بازکردیم و چپاندیمش آنجا. جایی که دم دست باشد و حداکثر تا 24 ساعت هم منقضی شود. تنها هدف هم که پاس کردن درسها به سرعت برق و باد و رهایی از دانشگاهی بود که هیچ محیط پژوهشی در آن ندیدیم. تازه این وضعیت دانشگاههای اسم و رسم دار تهران است،بقیه را که الله اعلم. خلاصه جان کلام اینکه اینجا یا باید خودت را بزنی به کوچه علی چپ و به روی خودت نیاوری که چه می کنی، یا این که اینقدر فکر و خیال می کنی که تلف می شوی.

هر جا دلت خواست ماژیک بکش.

به فرض که همه دامنهای کوتاه و همه آستینهای حلقه ای و لباسهای دکلته کتابهای آموزش زبان را با ماژیک بپوشانی. با فرهنگی که دارد منتقل می کند چه می کنی؟  با تمرینهایی که باید در جوابش بنویسی "امشب قرار است با دوست پسرم بروم پارتی" چه می کنی؟  

هیچ، هیچ کاری نتوانسته ای و نمی توانی بکنی. سالهاست که هوش و حواست متمرکز به یقه ها و پاها ست.  

پس تو ماژیکت را بکش، ملت هم پارتی شان را می روند!

زنان و مردان

   حکایت زنان و مردان، حکایت سیاه پوست و سفید پوست است. مادامی که زنان به خود نجنبند و مسئولیت زندگی خودشان را نپذیرند، همین آش است و همین کاسه.  

    هیچکس از اینکه برتر باشد و حرف آخر را بزند بدش نمی آید. سیاهان هم تا وقتی به خود نجنبیدند و سراغ فراگیری علوم نرفتند و مسئولیت قبول نکردند، همین آش بود و همین کاسه. 

   اما یادمان باشد، تا وقتی زنان به عنوان نیمی از جمعیت و عضو اصلی و انکار ناپذیر خانواده به عنوان کوچکترین اما مهمترین نهاد اجتماعی که در عین حال تاثیرگذار ترین نهاد نیز هست، به تعامل مناسب با جامعه نرسند، برای مردان هم همین آش است و همین کاسه!

یادداشتهای هول هولکی

   صبح که از پنجره هوای مه گرفته را تماشا میکنم، ترجیح میدهم به جای اینکه امروز مجبور باشم بروم  اصفهان، میرفتم شمال! 

   من نمی دانم این "شمال" چه دارد که این همه حس نوستالژیک در ذهنت پشت سر اسمش رژه میروند، صرفنظر از این که متعلق به کدام طبقه اجتماعی یا صاحب چه تفریحاتی بوده ای. این همه شهر دیده ای ولی خاطرات هوای نم زده شمال و گم شدن در بوی سیر تازه و ماهی سفید بازارش جایش را در ذهنت با هیچ خاطره ای عوض نمی کند. 

  پی نوشت: تا این لحظه که پروازهای اردبیل کنسل شده، امیدوارم هوای اصفهان هم خساست کند و این دلتنگ شمال به زور راهی نصف جهان نشود.

عید قربان

  از فلسفه به قربانگاه بردن اسماعیل به عنوان هر آنچه دلبستگی و  وابستگی دنیویست در برابر معبود، لذت میبرم اما هنوز نتوانسته ام با نازل شدن موجود دیگری به عنوان قربانی و ریخته شدن خون- هر چند موجودی غیر انسانی- و پایه گذاری خشونتی که بصورت سنت در آمده ارتباط برقرار کنم و هنوز نتوانسته ام توجیهی که عقل بپسندد و دل راضی شود برایش پیدا کنم. اما به هر حال روزهای عید روزهای قشنگی اند و اینجا که ما هستیم هر روزنه شادی را دودستی باید چسبید که بس کمیاب است. پس:                  

***عید قربان مبارک***

اعتراف

   امروز میخواهم از این تریبون یک اعتراف انتحاری بکنم. امروز میخواهم همین جا در وبلاگ خودم با آبروی خودم بازی کنم و سرشکستگیم را به اطلاعتان برسانم. 

   ببینید دوستان، من آدمی نیستم که هر نوع موسیقی را گوش کند. معمولا دنبال کارهای استخوان دار رفته ام. یعنی اصلا تاب و تحمل موسیقی بازاری را ندارم یعنی حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم. پاپ که گوش کنم آخرش میشود گوگوش یا سیاوش قمیشی و موسیقی کلاسیک هم که جای خودش را دارد. حالا من که عمری دیگران را به خاطر گوش دادن به هر بی سر و پایی تخطئه کرده ام، یک بلایی سرم آمده که نمی توانم سرم را در جمع بلند کنم. 

   داستان از این قرار است که یک نفر شیر پاک خورده یک تعداد فایل mp3 به من داد و این زهر هلاهل دقیقا از همانجا دامن مرا گرفت. فکر کنید من که در این زمینه ها کلی ادعا داشتم، به محض برخورد با چند آهنگ از نوع "داش مشتی" اجرا شده توسط برادران "عباس قادری" و "جواد یساری" دریچه تازه ای از دنیای موسیقی به رویم گشوده شد و اینطوری شد که مشتری شدم. مشتری نگو، بلا بگو!

   حالا هم اگر دیدید یک خانمی مثلا در فصل بهار که هوا عالیست شیشه ماشینش را تا خرخره بالا کشیده و به هیچ نحوی حاظر نیست شیشه را پایین بدهد و از هوای بهاری لذت ببرد، همانا بدانید او منم و در آن لحظه یکی از آقایان مذکور در حال هنر نمایی است. 

   این قضیه شیشه هم داستانی دارد برای خودش. روزی در اتوبان همت یک نفر موتوری از اول تا آخر یکی از این آهنگها سرعت را طوری تنظیم میکرد که مدام در کنار شیشه باشد و مستفیض گردد و لبخند های ملیح تحویل من بدهد. من هم نامردی نکردم و اجازه دادم از اول تا آخر آهنگ مورد علاقه اش را بشنود او هم اینقدر ادامه داد تا اینکه داشت تصادف میکرد. این شد که چندیست در این مواقع جهت رفاه حال عزیزان شیشه ها پلمپ میشوند. 

   اما از شوخی که بگذریم، چون من در این زمینه چند پیراهن بیش تر از شما پاره کرده ام، اگر شب بود و جاده بود و شما هم بودید بد نیست امتحانش کنید. آنوقت میفهمید این شوفرهای مادرمرده ماشین های سنگین حیوونکی ها چه حس غریبی دارند در خلوت شبهای تنهاییشان!

مرض حق به جانب بودن

   داستان از این قرار است که یک دور برگردانی هست که بنده شخصا روزی چند بار "استادش" میکنم(امان از این اصطلاحات تلویزیونی که عین کنه به قاموسمان چسبیده و دست بردار هم نیست). با اینکه در مسیر پر ترددی قرار دارد ولی از نظر طرح هندسی اشکالات اساسی دارد. مثلا  هر دو مسیر مخالف مشترکا و بطور قانونی از همین "یو-ترن"جهت دور زدن استفاده میکنند و اینکه عرض مسیر به طرز هیجان انگیزی برای دو ماشین کم است طوریکه مثلا وقتی داری دور میزنی یاد سریال کبری 11 که دیشبش دیدی می افتی و شانس بیاوری یک جوری شاخ به شاخ و سپر به سپر از مهلکه جان سالم به در ببری و البته این از کرامات برادران زحتمکش شهرداری است که لابد در حین اجرای پروژه یکهو کار واجبی برایشان پبش آمده و با خلوص نیت به پیمانکار زحمتکش اعتماد کرده اند پیمانکار هم بی خیال "رفوژ" (قسمتی از بلوار که مسیر دور زدن دو جهت مخالف را جدا میکند) شده است و فردایش هم یک دور برگردان معلول جسمی تحویل گرفته اند و پس از روبوسی با همه دست اندر کاران پروژه امضایی پای برگه ی انداخته اند و خوشحال و خندان رفته اند تا پروژه بعدی را هم"چیز" کنند. 

   البته هدفم از این روده درازی ها به چالش کشیدن عملکرد شهرداری! یا افاضات در زمینه مهندسی راه و ترابری نیست، این را میخواستم بگویم که اصولا خودخواه بار آمده ایم.  آقا من هر وقت از مسیر "غرب به شرق" دور میزدم به "شرق به غربی" ها عرض ادب میکردم و هر وقت از مسیر "شرق به غرب" دور میزدم به "غرب به شرقی"ها ادای احترام میکردم. با این طرز تلقی که حق با من است و او در راهی که مال من است وارد شده و متجاوز محسوب میشود و این داستان ادامه داشت تا اینکه روزی از روزها (دیروز) این پتانسیل فحش برانگیز بودن محل نظرم را جلب کرد که همانا انگار اینجا دو طرفه است و کلمات قصاری که در این مدت حواله راننده مقابل میکرده ام ناشی از مرض حق به جانب بودن بنده بوده است که این روزها بدجوری اپیدمی شده و باعث میشود  اول مشت و لگد نثار کنیم و حرفهای رمانتیک به هم بزنیم و بعد اگر احیانا فرصتی بود و حسش هم آمد یک بررسی اجمالی کنیم که اصولا موضوع از چه قرار بوده و حق با کیست. 

و اینطوری شد که بر ما وحی همی آمد که:"فلانی، دکتر لازم شده ای انگار"!

هذیان

۱-ساعت ۵:۴۰ دقیقه صبح بیدار می شوی و صدای خودت را می‌شنوی  که زمزمه می کند:

با هر که سخن گفتم      در خود گره ای گم بود 

و اینطوری است که یک روزهایی می شود که فاتحه روزت را از همان صبح اول وقت می‌خوانی و یک صلوات قرِِّاء هم پشت بندش جهت آرامش روح تازه گذشته می فرستی و می زنی بیرون.

۲- از دروغ گفتن و شنیدن متنفری ولی گاهی در شرایطی قرار می‌گیری که طرف مقابلت پول می‌گیرد که دروغهای تو را مستندسازی کند. تو هم تصمیم می‌گیری از جان و دل بگویی آنچه می‌خواهد و بخندی به ریشش و اگر نداشت به سبیلش که این یکی را حتما دارد.    

بعدا نوشت: حیف که اسلام دستم را بدجوری بسته و بیش از این نمی‌توانم بعضی مسائل را باز کنم(بند۲). ضمنا یکی از بندهای منشور اخلاقی این وبلاگ کمک به افزایش آی-کیو خوانندگان محترم می‌‌باشد که این خدمات جهت رفاه حال شهروندان بصورت رایگان ارائه می‌گردد.

یادته؟

پرسه زدنهای پاستوریزه غروبهای دم کرده تابستون یادته؟ 

غر زدنهای همیشگی بی دلیل و با دلیل یادته؟ 

نگرانی هایی که هیچوقت تمومی نداشت یادته؟ 

چایی عطری هایی که با خرما و بیسکوئیت به خوردم می‌دادی یادته؟ 

ولع غیبت پشت سر دختر همسایه پایینی یادته؟ 

ماشین رو تا کمر انداخته بودم تو اون جوب پهنه یادته؟

تلفنهای یواشکی و قاطی کردنهای مامانت یادته؟  

هق هق های اون شبت تو بغل من یادته؟

پا درمیونی های گاه و بی گاه من و برقراری آرامش نسبی یادته؟ 

اونوقت که طاقتم رو طاق کردی یادته؟ 

یک ماه بعدش که زدم زیر همه چیز یادته؟   

من همه اینها رو یادمه ولی از تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم.

طعم خاطره

    می شه خسته از یک روز کاری پر مشغله در حالی که داری با یک خاطره ای که سر و ته طول مدتش در واقعیت بیست-سی ثانیه بیشتر نبوده وَر بری و در طول پنجاه کیلومتر راه،  یک جوری که ماشینت رو تا جایی که امکان داشته به منتهاالیه سمت راست چسبوندی و ته ته خط کم سرعت، آینه به آینه گاردریل داری می‌ری، خودت رو تو خاطره ات غرق کنی و در حالی که لبخند ملیح احمقانه ای رو لبات نقش بسته، مثل اینکه داری نشخوار می کنی اون خاطره رو هی از اول به آخر و از آخر به اول و از وسط به آخر و خلاصه هر حالتی که طبق قوانین ترکیب و فرمول " فاکتور یل" امکانش هست و از دبیرستان و دانشگاه یادت مونده تو ذهنت مرور کنی و سعی کنی بازهم مزه هر لحظه اش رو زیر زبون حافظه ات تازه کنی و دوباره و صدباره و هزار باره ازش لذت ببری و حسرت بخوری که کاش مسیر طولانی تر بود و تو می‌تونستی همچنان به عشقبازی با طعم شیرین خاطره ات ادامه بدی.

آقا انار فروشه کانسپت کار رو بهتر داره

امروز رفتم برای دیدن دموی(demo) یک نرم افزار شبیه ساز (simulator) ساخته شده در بلاد کفر.  

 طرف از یک کشور اروپایی نرم افزار رو run کرده بود و پشت خط تلفن مثلا داشت پرزنت می‌کرد. یک جورهایی نحوه کار با برنامه همراه با بکار بردن سیاست های جذب مشتری بود. من رو هم که بی خبر از همه جا برده بودند و نشونده بودند تو جلسه طوری که مثلا اگر دست اون آقاهه که سر خیابون شرکت با وانت انار می فروشه رو گرفته بودند برده بودند، آقا انار فروشه concept کار بهتر از من دستش بود. به هر حال با هر دردسری بود خودم رو با شرایط وفق دادم و از اونجا که دیر هم رسیده بودم تا بیام زبون فرنگی رو با ذهن ایرونیم اونم وسط یک بحث تخصصی ست کنم بازم یک پنج دقیقه ای گذشت. خلاصه وقتی افسار کار اومد دستم و فهمیدم طرف چی داره بلغور می‌کنه دیدم یه جمع هشت-ده نفره با حضور دو تا مدیرکل نشتند دارند به سخنرانی آقا گوش می دن بدون اینکه صفحه نرم افزاری که آقاهه داره گلوش رو به خاطرش "اوجوری اونجوری" می کنه باز باشه. یعنی کی باور می‌کنه که آدم بیست دقیقه گوش کنه و سرش رو به حالت تایید تکون بده و قیافه عالمانه و فاضلانه بگیره ولی نفهمه که این چیزهایی رو که دارند توضیح می دنن دیدنیه نه شنیدنی و تازه آقایون متوجه بشنوند که بععععله اون صفحه که روی "ال-سی دی"میمی‌مایز‌(minimize) هست رو باید ماکزیمایز (maximize) کرد چون زیرش داره یک اتفاقاتی می افته که دقیقا به خاطر دیدن همون اتفاق ها کارو بار رو ول کردیم و چپیدیم تو یه اتاق سه در چهار. حالا باز بگین این آقایون سرشون با...   استغفروا..