زندگی عین برق و باد می گذرد. انگار همین دیروز بود پست ماشینهای خون چکان را نوشتم. نمیدانم بچه که بودیم چون قدمان کوتاه بود روزهایمان دراز میشد یا چون دنیایمان کوچک بود روزگارمان کشدار بود. شاید هم چون فکر و ذهنمان آزاد بود و روح و روانمان رها زندگی را در عرضش زندگی میکردیم. خلاصه تا جایی که یادم میآید زندگی به این کشکی و بیمایگی نبود. اما حالا مثل تورهای ویندوز تازه نصب شده هی میخواهیم اسکیپ کنیم و برسیم به اصل مطلب. غافل از اینکه اصل مطلب لابلای همان تورهای به نظر بی ارزش زندگی قایم شده است. بگذریم قصد پرچانگی ندارم به جز اینکه در این روزها:
اگر اهل حسین و عاشوراییم که یادمان باشد اصل داستان نقل قصه پاکی علیه پلیدی و رادمردی و آزاداندیشی در مقابل جهل و گمراهیست و نه روضه خوانی های دور از عقل و منطق و تصویر سازی های عوام فریبانه و مظلوم نماییهای دور از حق و چپاندن هر آنچه می خواهیم به نام حقیقت در ذهن ملت با هدف چلاندان روح و روان و چکاندن اشک. نعره زدنها و ناله کردنهای تصنعی و علم و کتل مبسوط کشیدن و فرق شکافتن و پوز هیات حاج آقا فلانی و حاجی بهمانی را زدن و دست و پا زدن برای قیمه نذری هم که داستان درازیست.
اگر هم اهلش نیستیم که همین که سرمان به کار خودمان باشد و پاپیچ مخلوقاتش نشویم از هر آنچه در بالا ذکرش رفت بهتر و پسندیده تر است.