افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

این پست مخاطب خاص ندارد

انسان موجود عجیبیه. قدر نشناس و تنوع طلب. به محض دیدن یه چیز دور از دسترس در حالی که تمام موتورهای جسمی و فکریش روشنه به سمت اون دست نیافتنی حرکت می‌کنه و هرچه هدف متحرک‌تر باشه این انسانه که حریص‌تر و  آزمندتر می‌شه. حالا به جای کلمه هدف یک فروند جنس مخالف رو جایگزین کنید. مادامی که طرف در دسترسه بی‌خیال و خجسته تو محدوده‌ای نه چندان دور ولی با فاصله چرخ می‌زنیم اما امان از لحظه‌ای که بو ببریم طرف سر و گوشش می جنبه یا تصمیم گرفته باقی زندگیش رو بدون ما بگذرونه. اونوقته که دوباره موتورهای مذکور به همراه چندین موتور قرضی با چندین و چند برابر قوا به سمت هدف تغییر جهت داده تا اوضاع رو به حال اول برگردونه و گاهی هم از شدت هیجان، همان فروند فوق الاشاره رو به بادفنا داده و با حالت پیروزمندانه ناشی از قرار گیری در جو قوی، روی جسد عکس فاتحانه می گیریم، غافل از اینکه هدف بازیابی بوده و نه امحاء. لذا: 

همون مواقعی که هستیم و هست، همون مواقعی که همه چیز مرتبه، همون مواقعی که هنوز عشق هست، همون لحظاتی که وقتشه، زمانی که هنوز زنگ "وقت تمام" رو نزدن، همون موقع است که باید اون کاری رو که بعدا وقتش ممکنه پیش نیاد انجام داد. اون موقع است که باید خساست به خرج ندی و دارو ندارت رو بذاری وسط. دقیقا اینجا همون جاییه که باید ارزش چیزی رو که تو دستاته بدونی و همونطوری باهاش تا کنی که لیاقتشه و لیاقته. اینجاست که باید نشون بدی که بزرگ شدی و لیاقت جایزه سالم بیرون اومدن از این تست رو داری. اینجاست که تعیین می کنی ظرفیت پیش رفتن به سمت جلو و دیدن و داشتن لذتهای بیشتر از این رو داری و در این جدال تنها  تویی که تعیین کننده ای نه کس دیگر.

مرسی که اینقدر سر وقتی

یکی از مهمترین ملاکهای من در ارتباط با آدمها سر موقع بودنه و اینکه طرف تشخیص این رو داشته باشه که کی لازمه به آدم خبر بده که برنامه تغییر کرده و  کی اصولا برنامه قابل تغییر هست و چه بهانه هایی قابل قبوله و الخ. چه رنجها که در این راه نبرده ام و چه خون جگرها که در این مسیر نخورده ام، اما دریغ از یک اپسیلون موفقیت و نتیجه این شد که کلا ناامید شدم.

حالا یه نفر پیدا شده اینقدر سر وقته، اینقدر تشخیص می ده، اینقدر ماهه، اینقدر گله که واقعا خارج از انتظار یه آدم شرطی شده ای مثل منه  و اصلا نمی تونم در مقابل این حرکات انتحاریش خودمو کنترل کنم و طوری ذوق زده می شم که ممکنه از دهنم یه چیزایی در بره که خلاف عرف و شرع و مناسبات داخلی و خارجی و بین قاره ای و بلکه هم بین سیاره ای و بین کهکشانی باشه.

...

این روزها تهدید خوب دارد جواب می‌دهد. در مورد پاییز هم جواب داد.

استقلال آری. وابستگی نه!

   هر روز که بزرگ تر می‌شی یا پیرتر می‌شی سروکلٌه نیازهای جدیدی تو وجودت پیدا می‌شه. نیازهایی که روز به روز از نوع جسمی به روانی تغییر ماهیت می‌دن و همین جای قضیه‌است که کار رو سخت تر می‌کنه و به این ترتیب هر روز وابسته‌تر و وابسته‌تر می شی تا اینکه یه روزی می‌رسه که باید با خودت خلوت کنی و فکری به حال مهمونهای ناخوانده ای که هر لحظه داره به تعدادشون اضافه می‌شه بکنی. احساس وابستگی احساس خوبی نیست. شبیه حس زندانه. اما خلاص شدن از وابستگیها به قدرت و اراده قوی نیاز داره که هر کسی به اندازه کافی ازش بهره‌مند نیست. اما همین که میدونیم انگل وابستگی وجود داره و داریم باهاش همزیستی مسالمت آمیز می‌کنیم و گاهی هم یه جورایی به سازش می‌رقصیم ولی وجودش رو و اینکه مخرب هست  قبول داریم یعنی کلی جلو هستیم و هنوز امیدی هست.

پاییز

   فصل که داشت عوض می‌شد منتظر یه پاییزِ برگ ریزِ بارونیِ قشنگِ پروانه ای بودم. اما این پاییزه نه برگ ریزون داره، نه بارون درست و حسابی، نه قشنگه، نه پروانه توش پیدا می‌شه. اصلا هم دوستش ندارم.

Girls prefer DRY guys

 Girls prefer DRY guys ! 

چپ چپ نگاه نکنید. اینو من نمی گم. تو تبلیغات یاهو رؤیت شده. حالا برید بگردید ببینید تبلیغ کدوم کالاست! 

یادم باشه

   از اون دسته آدمهایی هستم که اگه یه آهنگی رو بشنوند و به مذاقشون خوش بیاد اینقدر گوشش می‌کنند تا اینکه یه مدت آهنگه بره قرنطینه و احیانا تازه بعد از چند ماه بتونند بدون اینکه کهیر بزنند دوباره برن سراغش. ولی یادم باشه این کار رو در مورد بعضی از دوست داشتنی های زندگیم نکنم. یادم باشه یه چیزی هم واسه بعدترها بذارم. یادم باشه. یادم باشه. یادم ب...

وقتی قهری با من من با کی بگردم

جناب شماعی زاده می فرمایند:  

کاش می‌شد می‌گفتی 

بدونم من چه کردم 

وقتی قهری با من 

من با کی بگردم!    

تا حالا به تراژدیِ کات (cut) از این جنبه ای که آن جناب در مصراع آخر شعر فوق الذکر به آن اشاره کرده، نگاه نکرده بودم. یعنی فکر کن شاعر چه ذهن خلاقی داشته!

 

منطق

من: چرا روسری سرکردی؟ تو که اهل حجاب نبودی. 

اون: خواب دیدم، از این به بعد سر می کنم. 

من: آخه آستینت حلقه ایه؟

اون: نه، این اشکال نداره!

بین دو خط نرانید

قبل‌تر ها یک شکی در من وجود داشت که این افرادی که در اتوبانها یک لِنگ ماشینشان را اینور خط می اندازند و آن یکی لِنگ را هم آن طرف خط و دِلِیْ دِلِیْ کنان و با طیب خاطر و آرامش روح به صراط مستقیم طی طریق می کنند تا از مبدأ به مقصد برسند، مشکل حاد بینایی دارند یا به عبارت دقیق‌تر لوچ اند و خط به آن سفیدی و خوشگلی را نمی بینند.  سپس همزمان این امر بر من مشتبه می شد که این ضعف شدید بینایی چطور در هنگام معاینات بینایی سنجی کذایی که با شدت و حِدٌت در حال انجام است مشخص نشده است؟ پس از تحقیق و تفحص بسیار به این نتیجه رسیدم که این برادران و به ندرت خواهران نه تنها از ضعف بینایی رنج نمی برند بلکه دارای چشمان تیزبین در حد عقابی هستند. لکن استراتژی "نراندن بین دو خط" به آنها قدرت مانور میدهد تا در هر لحظه با با بکار گیری حس قدرتمند بیناییشان ترافیک مسیر را تخمین زده و در مواقع لزوم به صورت ناگهانی خودشان را در لاین سمت چپ یا راست زورچپان کنند و البته همزمان طلبکار هم باشند و در صورت نیاز از کلمات رکیک نیز با دل و جان و کمال میل استفاده نمایند. لذا:  

احتیاط واجب آنست که با مشاهده این برادران دینی تا حد امکان فاصله ایمن را حفظ نموده و از هرگونه کَل‌کَل و سعی در امر به معروف و نهی از منکر و هدایت به راه راست دوری گزیده و مستحب آنست که به گوشه امنی پناه برده و با اعصاب راحت طی طریق فرمایید.

قانون، دارو یا زهر

    مگر نه اینکه قانون اختراع و یا به عبارت بهتر اکتشاف بشر است؟ مگر نه اینکه یک زمانی افرادی دور هم جمع شده اند و با توجه به شرایط زمانی و مکانی همان موقعیت، راهکارهایشان را به صورت قانون تدوین کرده اند؟ مگر نه اینکه آن افراد در آن زمان تحت تاثیر فرهنگ، بینش و مقتضیات همان موقعیت بوده اند؟ پس این گرداب تفسیر قانون چیست که در آن گرفتاریم؟ که به بهانه حفظ قانون تر و خشک را در آن می سوزانیم؟ چرا به جای بازنگری قانون به دنبال پیدا کردن سوراخ سنبه های آن و یا به اصطلاح شیک امروزیش "راهکار قانونی" می گردیم؟  

    قانونی که تفسیر بخواهد و وقتی می گردی هزار جور تفسیر متضاد را میتوانی به آن بچسبانی قانون نیست، زهر است. از هر بی قانونی منفور تر است. می خواهد قانون مدنی باشد یا قانون دینی.  

   یک سری آدم ناقص العقل در قالب یک هیأت عریض و طویل می نشینند و قانون تفسیر می کنند! پدر من، آن کسی که قانون را تدوین کرده، به پیر به پیغمبر با آنچه که تو امروز با آن روبرویی، دست به گریبان نبوده، پس در قانونش هم دوای دردت را پیدا نمیکنی، بیخود نگرد و خود و دیگران را با این تفسیرهای احمقانه ضذ عقل و وجدان و منطق عذاب نده. به جای این همه خویشتن کشی به فکر بازنگری و اصلاح باش. اصلاح! 

 

ایران عزیز، نگرانت هستم.

      هیچوقت در مورد وظایفی که در قبال کشورم بر عهده داشته ام، در مورد درست یا غلط بودن تصمیماتی که در موردش گرفته ام و در مورد اتفاقاتی که در حال وقوع بوده است، به اندازه این روزها تردید نداشته ام. مردمی را میبینم که با شور و حرارت جانشان را در طبق اخلاص گذاشته اند و برای عقیده  و آزادیشان می جنگند و افرادی که با شور و حرارت بیشتر در حال تبلیغ و دامن زدن اند! آنچه که باعث تردید من می شود دقیقا اینجای ماجراست که سناریو به شدت از پیش تعیین شده به نظر می رسد. یعنی واقعا همان زمانهایی که سبزها در خیابان برای کاندیدای محبوبشان تبلیغ می کردند، این تبعات قابل پیش بینی نبود؟ پس چرا جلوگیری نشد؟ از کی تا حالا کشور ما اینقدر آزاد شده؟ از کی تا حالا برای کاندیدای محبوبمان اینطور آزادانه تبلیغ می‌کنیم؟ در خیانها می‌رقصیم، بوق میزنیم، شادی می‌کنیم؟ چطور شد که این دفعه همه این کارها مجاز شد تا نطفه جنبشی شکل بگیرد و به‌اندازه‌کافی بزرگ شود که دیگر نشود متوقفش کرد؟ من به اصلاحات معتقد بودم و هستم، اما به گمانم کمی سکوت و تفکر و شناخت ارزشش را دارد. آزموده را آزمودن خطاست و این بار گول خوردن قابل بخشش نیست. نگذاریم جریان ما را با خود ببرد. مردم خودشان باید تعیین کننده مسیر جریان باشند. اگر آبی هست مطمئن باشیم که به آسیاب خودمان می ریزیم. الآن دقیقا زمانی است که به جای "شور" باید "شعورمان" را خرج کنیم و همه این حرفها یعنی:  

** ایران عزیز، این روزها خیلی نگرانت هستم.**

محسن نامجو

      در اینکه محسن نامجو از استعدادهای خدادادی بهره دارد شکی نیست، اما در این که خدا لابلای این استعدادهای ریز و درشت و کوچک و بزرگ که بهش عطا کرده، عقل هم به اندازه کافی در سبد کالا برایش گذاشته، میان علماء اختلاف نظر وجود دارد. 

      ساختار شکنی در دوره ی حاضر و با شرایط موجود، متقاضی و حمایت کننده زیاد دارد، اما از هول "شکستن ساختار" در دیگ "نامربوط گویی" افتادن بحث دیگریست. به نظر می‌رسد آقای نامجو با چوب و چماق و قفل فرمان و هر چیز دیگری که دم دستش بوده, به جان ساختار بی پناه افتاده و تا جایی که می خورده زده و حالا بازهم دلش خنک نشده و این بار یک جورهایی به جان خودش افتاده.  

    زیاده روی می کنی برادر. اندازه نگه دار که اندازه نکوست!

    احتمالا دقیقا متوجه منظورم می شوید. احیانا اگر متوجه نشدید یک سری به آخرین کارهایش بزنید.

خود در گیری

 من به وضع موجود اعتراض دارم، اما به مبانی مطرح شده و مورد تأکید قرار گرفته سران سبز اعتقاد ندارم. به نظر شما من چه رنگیم پس؟

مهم

به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.  

                                                                   دالایی لاما

دعای روز سه شنبه

الّلهمَّ اَرفِعْ شدائدِ۱ لِأخذِ۲ الفیزاء۳ الشینقن۴ للمومنینِ و المومناتْ و اجْعَل الشفقتِ فی قلوبِ المُوَظَفونَ۵ فی السفاراتَ دُوَل الاُروبی۶ !

                                                                                 

معنی کلمات: 

۱- سختیها    

۲- گرفتن 

۳-  ویزا 

۴- شینگن 

۵- کارمندان 

۶- اروپایی

پیک موتوری، دوستت دارم.

     همیشه تو زندگیم از موتور سواران (اعم از ویراژ دهنده و ندهنده) و مینی بوس (اعم از دود کننده و نکننده) متنفر بودم. اما امروز یک اتفاقی افتاد که مسیر زندگیم رو تغییر داد. البته نه به این شدت (از شما چه پنهون، من از بچگی عادت دارم غلو می کنم).  

   امروز فهمیدم موتوریها رو دوستشون دارم . اون هم نه یک کم، بلکه خیلی زیاد. به خصوص اگه پیک موتوری باشند. چون فقط این قشرِ زحمت کش هستند که کارهای نشدنی و راههای نرفتنی رو به طرفةُ العینی میروند و انجام می دهند و با دست پر و لب خندان برمی گردند.  

    امروز باز هم این نظریه به صورت یک سونامی ویرانگر و سهمگین به فکر و ذهنم هجوم آورد که:   "ای انسان، همانا هرچیزی که لازم نباشد، به صورت خود کار در سیستم حذف می شود."  

    به همین دلیل هم هست که مینی بوس ها و موتوری های ناز و دوست داشتنی با وجود همه ناله نفرین های بنده و شما دوستان دل سوخته و مارگزیده، همچنان با عشوه گری و طنازی به حیات پر برکت خودشون در خیابانها و بلکه هم در بیابانها ادامه می دهند و این احساسات پرتلاطم عاشقانه ما رو نسبت به خودشون به خاک و خون می کشند!  

فلذا، خواهر من، برادر من، خونت رو اینقدر کثیف نکن. حتما لازمند دیگه، لازم!  

راستی ویرگول هم پیدا شد. برای سلامتیش جمیعا صلوات!

یکی به من بگه این ویرگول کدوم گوریه!

   وقتی صبحِت رو با شکستن گیره سرت و در نتیجه دیر راه افتادن از خونه - معطلی پشت ترافیک اتوبان کرج   -ستاری  -همت و پارکینگ بیهقی شروع کنی دیگه انگیزه ای برای ادامه روز برات می مونه؟  وقتی زمانی که به اون اداره لعنتی می رسی تازه متوجه می شی که کارمند قسمت، کار روتینی رو که رو حسابش ۵ دقیقه وقت می بره رو، دو ساعت تمام طول می ده و تا حالا اصلاً انجامش نداده بوده و این پروژه رو میخواد رو توِی بدبخت که مرخصی گرفتی و اومدی برای اولین بار عملیاتی کنه چی؟ باز هم انگیزه داری هنوز؟ نه واقعاً داری؟  اِه داری؟ پس برو خودتو به دکتر نشون بده. 

بعدشم یکی به من بگه این ویرگول لعنتی کدوم گوریه؟؟؟؟  

امروز هیچکی به من نزدیک نشه ها- اگر هم شد هرچی دید از چشم خودش دیده. از من گفتن!

در راستای حفظ پارتنر خوب!

   اینکه تمام و کمال به پارتنرت اعتماد داشته‌باشی و به حدی خیالت ازش راحت باشه که دیگه نگران از دست دادنش نباشی هم اصلا خوب نیست، چون نسبت بهش بی تفاوت می‌شی.  اینکه میبینی برای دیگران جلب نظر میکنه باعث می شه یادت بیفته که بیشتر باید مراعاتش رو بکنی و حواست جمع تر باشه چون طرف میتونه بدون تو هم خیلی راحت به زندگیش ادامه بده. بنابراین: 

۱- از این طرف، زیاد و همیشه در دسترس بودن هم خیلی خوب نیست. 

۲-از اون طرف، فکر نکنیم کسی که با ما مونده مجبوره و غیر از ما آدم دیگه‌ای براش نیست چون به احتمال زیاد بعدا خلافش ثابت می‌شه!