تا حالا دقت کرده اید خواندن هر وبلاگی یک حسی مختص به همان وبلاگ دارد که با بقیه وبلاگها متفاوت است؟
تا حالا این حس رو داشته اید که نسبت به نویسنده یک وبلاگ که نمیشناسید و هیچ وقت هم نخواهید شناخت، احساسات مثبت یا منفی در شما وجود داشته باشد؟ شما هم مثل من با خواندن بعضی وبلاگ ها احساس آرامش دارید و با خواندن بعضی های دیگر که حتی ممکن است مشتری پروپا قرصشان هم باشید حس ناخوشایندی بهتان دست میدهد؟
این حس کلی که نسبت به نویسنده ناشناس وبلاگ هایی که میخوانیم بهمان دست میدهد جالب و البته عجیب است. اینکه آدم احساس میکند بعضی از وبلاگ نویسان در دنیای واقعی مهربانند، بعضی قابل اعتمادند، بعضی آرامش دارند و الخ.
من فکر میکنم با اینکه وبلاگ نویس وقتی دارد مینویسد فقط یک زاویه کوچک از زندگیش را در معرض نمایش میگذارد و پیدا کردن کلٌیت ش از روی این مقطع کوچک چیزی شبیه تشخیص فیل معروف مولوی بواسطه دست کشیدن به قسمتی ازبدنش در تاریکی است، اما چیزی که میخواهم بگویم این است که به هر حال نوشتههای هر کسی یک کلیتی را به خواننده انتقال میدهد و تصویری از نویسنده در ذهن خواننده میسازد که خیلی هم دور از واقعیت نیست و قسمت هیجان انگیز ماجرا هم دقیقاً همینجاست که با وجود داده های نه چندان کاربردی و حتی در بعضی موارد اشتباه، برداشتهای حسی نزدیک به واقعیتی در خواننده بوجود می آید. به نظر شما اینطور نیست؟
"مردم دشمن چیزهایی هستند که نمیدانند(از آن آگاهی ندارند)."
من آدم مذهبی نیستم، ضد مذهب هم نیستم. دوست دارم بدون تعصب خوب و بد را از هم جدا کنم. با همان ابزاری که همه مان داریم. نیازی هم به ابزارهای ماورایی نمی بینم. اعتقاد دارم هرکسی با همین عقل و وجدان و احساسی که همه مان داریم می تواند راه درست را پیدا کند.
این است که گهگاهی سری به آثار مذهبی هم میزنم.البته منظورم انواع زیارتها یا دعاها! نیست. مثلا همین نهج البلاغه. اگرچه از بعضی مطالب عنوان شده هم اصلا دل خوشی ندارم، اما چیزهای خوب هم زیاد می شود از تویشان بیرون کشید. باز هم تاکید می کنم، همین نهج البلاغه خودمان را اگر بی تعصب بخوانیم و احتمال تحریف را هم نادیده نگیریم، خیلی دور از عقل و انصاف نیست.
حالاهم این جمله امام علی به نظرم خیلی عمیق آمد. این شد که گذاشتمش اینجا، شاید برای شما هم راه گشا باشد.
گاهی آدم رفتارهایی از خودش میبینید که باورش نمیشود این فکر یا این عمل یا این نیت از خودش سر زده باشد. گاهی اوقات اگر یک کمی لایه رویی افکارمان را کنار یزنیم و عینک تعصبمان را برداریم و از یک زاویه دید جدید به خودمان نگاه کنیم ممکن است چیزهایی ببینیم که انگشت به دهان بمانیم یا از ترس زَهره تَرَک شویم که این منم که اینطور رفتار میکنم؟ یا اینطور فکر میکنم؟ یا این نیت را داشته ام؟
گاهی اوقات آدم به خودش می آید و میبیند "خودی" که بهش افتخار میکرده و از هر بدی بَری میدانسته چه بدذاتیهایی که ندارد چه کارها که ازش بر نمی آید. باورکنید که خیلی وقتها نادانسته خیلی بدذاتیم.
و اینجور مواقع تنها کاری که از دستت بر می آید این است که بگویی :
"خدایا به تو پناه میبرم از شر خودم."
کاش میشد همه اعتقادات مذهبیمان که بیشترشان پشت ناخودآگاهمان پنهان شده را دوباره از اول و کاملا بیطرفانه قضاوت کنیم. کاش معنی قیام عاشورا را یکبار دیگر،بدون صدای نوحه خوانان شب تاسوعا و عاشورا، بدون لعن و نفرینهای زیارت عاشورا، بدون هیچ حاشیه ای، حتی بدون نوستالژی از خودمان بپرسیم.
کاش خدا را غیر از آنچه از کتاب دینی دبستان یا حتی زودتر، از پدر و مادرمان یادگرفتیم، دوباره بگردیم و این بار خودِ خودمان پیدایش کنیم.
کاش همه چیزهایی را که بهشان اعتقاد داریم و متعصبانه از آنها دفاع میکنیم، خودمان پیدا کرده باشیم. کاش زحمت پیدا کردنشان را به خودمان بدهیم.
هوا بس ناجوانمردانه گَند است.
بد ترین نوع دشمنان کسانی هستند که ظاهر مظلوم دارند. کسانی که به دلیل وجهه خوش خط و خالشان و ذهنیتی که ایجاد کرده اند، نه تنها سخت می توانی به مردم حرف حقّت را ثابت کنی، بلکه خودت هم تا مدتها در این توّهم به سر می بری که، نکند حق با اوست و تو ظالمی! خدا نصیب نکند.
انگار همین دیروز بود -نه ده سال پیش ـ که وقتی حسابی کم میآوردیم، میخواندم:
آخ که دیگه قلم چی تِست تو داغونم کرد
یادمه پنج سال پیش بنا به مقتضیات زمان بازهم این وِرد قدیمی سر زبونم افتاد.
حالا دیگه غصه "تست" و "قلم چی" ندارم, اما هر روز جای خالی این دو کلمه با کلمات جدید پر میشود. بله، این رسم زندگیه و این داستان ادامه داره.