افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

معجزهء Farm Frenzy

راستش در دوره کاری من در شرکت فعلی فقط یک بار رئیس از وجود کارمندانی مثل من و همکارانم به خودش بالید و عاشقانه نگاهمون کرد و مثل بچه های خودش دستی به سرو گوشمان کشید و تشویقمان کرد.

این قضیه درست مربوط به زمانی است که یکی از همکارانم یک بازی جدید کامپیوتری به نام Farm Frenzy وارد اتاق کرده بود که پس از دست به دست شدن فایل در کسری از ثانیه، با سرگرمی جدیدی که قضیه اش با دانه دادن به مرغها توی یک مزرعه شروع می شود و به خرید خوک و گاو شترمرغ و تولید محصولاتی نظیر گوشت و پنیر منجر می شود که در کل دقیقا مخصوص گروه سنی من و همکارانم است آشنا شدیم.

دردسرتان ندهم، قضیه از این قرار است که یک روز طرفهای ظهر، همان مواقعی که نهار چرب و چیلی خورده ای و خواب بر تو مستولی شده و پلک هریک از چشمانت وزنی برابر با وزن اجرام آسمانی پیدا کرده است، رئیس با اقتدار و شکوه وجلال و جبروت مخصوص یک مدیرکل با قدمهای استوار و چابک به قصد گرفتن مچ و البته حال کارمندان زیرکار در رو وارد اتاق شد و با دیدن صحنه حضور پرشور کارمندان پشت میز کار و چشمهای دوخته شده به مانیتور و کلیکهای پیاپی اشک شوق در چشمانش حلقه زد و با تمام وجود به کارمندانش افتخار کرد و با نگاه نوازشگرانه کارمندانش را مورد عنایت قرار داد و در پایان مراتب امتنان خود را ابراز نمود و خندان و بشکن زنان به سمت اتاق کارش روانه شد. 

دستِ پر

ما همیشه دستِ پر از جلسه بیرون می آییم. میگین نه؟ ایناهاش!

-          آقای مهندس شماره یک خطاب به آقای مهندس شماره دو:

ببین آقای مهندس، اصلا این موضوع رو فراموش کن. فرض کن خونه ی خود شما. البته خوب موضوع خونه خیلی فرق می کنه. درست شد؟

-          حاضرین: سکوت

-          من (تو دِلم): آره آقای مهندس، درست شد. الآن شما موضوع رو کاملا شفاف و روشن کردین و همه متوجه شدیم شما چی گفتین. بحث بعدی لطفاً!

پی نوشت: اصلا مفهوم بود؟

روز مالیاتی

   امروز مثل یک شهروند متشخص رفتم امور مالیاتی که اظهارنامه مالیاتی سال 88 رو تحویل بدهم. بلبشوی بود که نگو و نپرس. هر مدل آدمی که فکر کنی آنجا پیدا می شد. راهروها شلوغ و اطاقها در حال انفجار بودند. مشاغل رو دسته بندی کرده بودند و بسته به تعداد احتمالی افراد مراجعه کننده برای هر چند تا شغل یک اتاق در نظر گرفته بودند. اتاق ما شامل مهندسین ناظر، پزشکان و آرایشگرهای خانم بود. فکر می کنم سرانه هر نفر از فضا حدود 0.25 مترمربع بود. تنها نقطه امید این بود که آقایون دکتر و مهندس لِول خودشون رو حفظ می کنند و انشاء ا... مشکلی نیست. اما چیز جالبی که خیلی نظر رو به خودش جلب می کرد تفاوت ظاهری افراد با شغلهای مختلف بود. دکترها همه اتو کشیده و عصا قورت داده بودند. مهندسین ناظرخوش مشرب بودن و کفشهای خاکی ‌پوشیده بودند و خانمهای آرایشگرظاهرهای عجیبب و غریب داشتند. ابروهای همه شون تهش به سمت آسمونها رفته بود، دماغهاشون رو عمل کرده بودند و آرایش از صورتشون می چکید. تقریبا نصفشون هم لبهاشون رو تزریق کرده بودند. زیور آلات آویزون شده هم که دیگه نگو و نپرس. ضمنا یک خصوصیت دیگری هم که به شدت جلب نظر می کرد تند و تند حرف زذن و سعیشون در پیچاندن نوبت و لابی کردن با کارمندها برای جلو انداختن کارشان بود. خلاصه اینکه امروز معطلی زیاد داشتم ولی جو حاکم و حضور پر رنگ خواهران خوش رنگ و لعاب آرایشگر باعث شد حسابی سرگرم بشوم و انتظار در اداره که یکی از کابوسهای زندگیم است خیلی آزارم ندهد.

سپلشک

۱-کلی نقشه و نامه ریخته رو میز کارم. ریختِ یکی از نقشه ها که روی بقیه است بدجوری داره حالم رو به هم می زنه. دو هفته است که جلوی چشمم نشسته و زل زده تو چشمام که قربونت،کار ما رو راه بنداز ما بریم. از اون قورباغه هایی شده که از بس قورتش ندادم عصبانی شده و هی غبغبشو باد کرده طوری که الآن اگه عزمم رو جزم هم بکنم و بخوام کارش رو یک سره کنم می دونم بدجوری تو گلوم گیر می کنه و خلاصه امکان خفگی بالاست. این هم از معایب گیر ندادن رئیس بالا دست. 

۲-اینقدر از پزشکی و دارو و دوا درمون سر در نیاوردم و سر رشته نداشتم که بالاخره با احترام سرِ رشته رو دادن دستمون و حسابی با اندامهای داخلی از جمله کبد و بیماری های عجیب و غریبش از جمله خود ایمنی و روشهای شناسائیش از جمله بیوپسی آشنامون کردند. 

۳- دیدین گیر و گرفتاری که سرو کله اش تو زندگی پیدا می شه قشون کشی می کنه و فرصت نداده اولی رو حل کنی دومی و سومی سرو کله اشون پیدا می شه؟ یه مَثل نه چندان معروف از نمی دونم کدوم ولایت هست که می گه: سپلشک آید و زن زاید و میهمان عزیزم ز در آید.

۴-مَثل بند ۳ بدجوری وصف حال و روز منه. 

پی نوشت: سِپِلشک آوردن: بد آوردن

   

بعله، اینجوریاست.

     وقتی وبلاگ‌نویسی تندوتند پست می‌نویسد یعنی حالش خوب نیست. لازم دارد هی حرف بزند درباره خودش. وقتی وبلاگ‌نویسی چندروزی هیچ مطلب تازه‌ای نمی‌نویسد یعنی حالش بد است آنقدر که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. کلا وقتی آدمی وبلاگ‌نویس می‌شود یعنی حالش بد است. 

منبع:

 http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/34ce9b6e84cb1114

جیره

این هم جیره امروزتان!

دست بند

فکر کردم حالا که خودم کم می نویسم دست شما رو یک جوری بند کنم که بیکار نباشد. 

اینجا رو بخونید.