دوستان
همانطور که میبینید مدت زیادی است که وبلاگ را به روز نمیکنم. راستش به دلایلی ترجیح میدهم فعلا اینجا ننویسم. در صورت تمایل در قسمت تماس با من بالای صفحه متن کوچکی جهت معرفی خودتان برایم بگذارید تا آدرس وبلاگ جدید را برایتان بفرستم. شاد و پیروز باشد.
مادرم پنجاه و دو ساله است. شاغل است و همزمان دانشجوست. راستش را بگویم توی خانه زیاد به خودش زحمت نمی دهد.همه اش PMC و GEM و این حرفها. یا اینکه با کتابها و جزوه هایش ور می رود. خوب پدرم که هست و از کمک هم که دریغ نمی کند دیگر چه غمی!
از قرار چند روز پیش امتحانی داشته و زود رسیده دانشگاه. از آنجا که طبق معمول پای ما.هواره بوده، آمادگی امتحان نداشته از فرصت استفاده میکند و تمام فرمولها را روی میز می نویسد و از آنجا که برخلاف من و پدرم دستخطش فاجعه است پس از شروع امتحان و رجوع به فرمولهای مربوطه به هیچ عنوان قادر به خواندن آنها نبوده و به قول خودش که می گفت:"خدایا! خودم 10 دقیقه پیش نوشتمشان. پس چرا ...؟"
دردسرتان ندهم. فرمول نویسی که جواب نداده به فکر چاره می افتد. از آنجا که دانشگاه پلیتیک زده و دانشجوهای لیسانس و فوق لیسانس را یک در میان نشانده و از طرفی هم دو سری پاسخ نامه برای هرگروه تهیه کرده بوده کار به این راحتی ها هم نبوده. و از آنجا که والده بنده اصولاْ هیچگاه ناامید نمی شود بعد از اینکه از بسته بودن همه راههای دررو اطمینان حاصل می کند یقه مراقب بدبخت را می چسبدکه "خوبی عزیزم؟همونطور که می بینی من هم سن مادرت هستم و از طرفی چند ماه دیگر بازنشسته می شوم. برو و از اون خانمی که اونجا نشسته جواب تستها را بگیر و بیاور فدات شم". مراقب فلک زده هم کمی تردید می کند و از آنجا که وقتی مادرم بخواهد کاری انجام شود خدا هم نمی تواند جلویش را بگیرد عاقبت تسلیم می شود و بازهم از آنجا که مادر بنده انسان بسیار خوش مشربی می باشد و کلی دوست و رفیق دارد همان خانم نشان شده که از قضا بسیار درسخوان هم می باشد پس از عرض سلام و ارادت خدمت والده مکرمه جواب کلیه تستها را در اختیار مراقب می گذارد و اینطوری می شود که ما یک عمر درس خواندیم و استرس داشتیم و ما.هواره که چه عرض کنم برنامه کودک هم نگاه نکردیم و در آخر هم منت استاد کشیدیم و ایشان هم PMC شان را می بینند و هم عشق و حالشان را می کنند و هم معدلشان از دخترشان خیلی بهتر است. صد دفعه نگفتم اخلاقتان را خوب کنید و باحال باشید؟این هم نتیجه اش!!!
زندگی عین برق و باد می گذرد. انگار همین دیروز بود پست ماشینهای خون چکان را نوشتم. نمیدانم بچه که بودیم چون قدمان کوتاه بود روزهایمان دراز میشد یا چون دنیایمان کوچک بود روزگارمان کشدار بود. شاید هم چون فکر و ذهنمان آزاد بود و روح و روانمان رها زندگی را در عرضش زندگی میکردیم. خلاصه تا جایی که یادم میآید زندگی به این کشکی و بیمایگی نبود. اما حالا مثل تورهای ویندوز تازه نصب شده هی میخواهیم اسکیپ کنیم و برسیم به اصل مطلب. غافل از اینکه اصل مطلب لابلای همان تورهای به نظر بی ارزش زندگی قایم شده است. بگذریم قصد پرچانگی ندارم به جز اینکه در این روزها:
اگر اهل حسین و عاشوراییم که یادمان باشد اصل داستان نقل قصه پاکی علیه پلیدی و رادمردی و آزاداندیشی در مقابل جهل و گمراهیست و نه روضه خوانی های دور از عقل و منطق و تصویر سازی های عوام فریبانه و مظلوم نماییهای دور از حق و چپاندن هر آنچه می خواهیم به نام حقیقت در ذهن ملت با هدف چلاندان روح و روان و چکاندن اشک. نعره زدنها و ناله کردنهای تصنعی و علم و کتل مبسوط کشیدن و فرق شکافتن و پوز هیات حاج آقا فلانی و حاجی بهمانی را زدن و دست و پا زدن برای قیمه نذری هم که داستان درازیست.
اگر هم اهلش نیستیم که همین که سرمان به کار خودمان باشد و پاپیچ مخلوقاتش نشویم از هر آنچه در بالا ذکرش رفت بهتر و پسندیده تر است.
روز عید، خیابان اصلی شهر. نمیدانم چطور طناب را پاره کردهبود ولی آمدهبود وسط خیابان. ترسیده بود. از میان ماشینهای در حال حرکت به این طرف و آن طرف میدوید. نسبت به هیکل پروارش خیلی فرز بود. چشمهای هراسانش دودو میزد. ماشینها ترمزهای محکم میزدند. تاکسی زرد رنگ هم ترمز کرد اما کمی دیر. فکر کردم الآن پخش زمین میشود. آخر سپر به گردنش خورده بود. اما به سرعت تغییر جهت داد. خیالم راحت شد. اینبار فرارش اساسی بود و خیلی دور رفت.
مردی که از شروع ماجرا بین ماشینها دنبالش می دوید ایستاد. هن و هن کنان و گیج. به نظر میآمد بیخیالش شده. دختری سرش را از شیشه ماشین بیرون برد و گفت: "نکشش، شگون نداره". مرد میخندید. اتومبیل حرکت کرد. بهتر. نمیخواستم بقیه ماجرا را ببینم.
قطعا به هر دختر و یا پسری که در سن ازدواج قرار دارد پیشنهادات زیادی میشود. الآن دارم فکر میکنم چقدر کار خوبی کردم با همه سختی و گیر کردن در تعارفات به همه کسانی که یک جورهایی به دلم ننشسته بودند یک نه قاطع گفتم. الآن دارم فکر میکنم چقدر حسرت میخوردم اگر به خاطر رودروایسی با فرد معرفی کننده که بیشتر اوقات هم کسی است که با او تعارف داری درگیر رابطه ای شوم که از همان اول هم باب میلم نبوده به امیدی که شاید اشتباه می کنم و بعدا اوضاع عوض می شود(باور کنید ممکن است گاهی حتی رودروایسی کار آدم را بسازد. حتی در انتخاب مهمی مثل ازدواج). الآن دارم فکر می کنم چقدر خوشحالم از اینکه به خودم اینقدر زمان دادم که بفهمم آرامشم با این آدم میسر میشود یا نه و بعد وارد فاز تصمیم گیری شدم. خوشحالم از اینکه به حرفهای صد من یک غاز ملت گوش ندادم که دیر شد و زود شد فلان است و بهمان است. خوشحالم از اینکه خودم را در رودخانه خروشان هول شدگی های ازدواج ایرانی (از آشنایی تا شناخت و انتخاب و رسم و رسوم) غرق نکردم. خوشحالم از اینکه لحظه لحظه مراحل قبل از شناسنامه بازی را با تانی مزه مزه کردم و هرکجا شک داشتم یا باب میلم بنود استاپ کردم و دنبال علت گشتم و تا راضی نشدم یک قدم جلوتر نرفتم. خوشحالم از اینکه حرفم اینقدر در خانواده ام در رو داشت که خود خودم باشم که انتخاب می کنم. گاهی تعجب می کنم از آدمهایی که سنشان اندازه پدر یزرگ و مادر بزرگ من است و ده برابر من سواد آکادمیک دارند اما هنوز مادرشان یکه تاز تمامی تصمیم گیری های مهم زندگیشان است. خلاصه اینکه اگر بخواهم عصاره همه آنچه را که تجربه کرده ام با قطرهچکانی روی صفحه سپید افق بچکانم باید بگویم که: موقع انتخاب شریک زندگیتان هول نکنید، اعتماد به نفس داشتهباشید، به خودتان زمان بدهید و به جای گوشکردن به گوهرافشانیهای بی پایان ملت به حس درونیتان گوش کنید. همین
توی آینه نگاه میکنم. با سرعت نور نزدیک میشود. قطع و وصل نور بالایش یعنی برو کنار میخواهم رد شوم. یعنی کل بزرگراه ارث پدر من است. یعنی حق دارم هر طور که دلم میخواهد برانم. یعنی حق و حقوق دیگران حالیم نمیشود. یعنی حتی اگر عجله ای هم در کار نباشد، تو باید بکشی کنار چون من نمی خواهم کسی از من جلوتر باشد. چون من میتوانم تهدیدت کنم. میتوانم اعصابت را خردکنم و روزت را به گند بکشم. اگر میخواهی در امان باشی بکش کنار. به هر قیمتی. حتی اگر موقع جا کردن ماشینت در لاین کناری تصادف کنی. اینها برای من مهم نیست. مهم این است که من ماشینم را بیمه کردهام. از آن بیمه های اساسی. آخر می دانی، من برای ماشینم خون ریخته ام. قربانی کردهام. یعنی سر یک موجودی را بریدهام و خونش را زیر چهار تا چرخ ابوقراضهام روان کردهام. اگر باور نداری جای ۵ تا انگشتم را روی پلاک ماشینم نگاه کن. حیوان را که کشتم دستم را گذاشتم روی خونهای دلمه بسته بعد با یک حس مریض گونه کثافتی پنج تا انگشتم را چسباندم روی پلاک تا تو و امثال تو بدانی که من حق بیمهام را با خون دادهام و سلطان بزرگراهم.
آیا وکیلم شما را به عقد دائم فلانی با مهریه معلوم و یک جلد کلام ا... مجید در بیاورم؟
این جمله آشنائیست که همه ما بارها در طول زندگیمان شنیده ایم. بسیاری از ما حتی خطاب همین عبارت قرار گرفته ایم و جواب مثبتی هم به آن داده ایم و به این ترتیب در واقع مهمترین تغییر زندگیمان را رقم زده ایم. اما آیا هیچوقت پیش آمده که به معنی این عبارت فکر کنیم؟
کسی از شما سؤال می کند که در مقابل اخذ وجه یا طلا یا اصولا هر چیز دیگری که جنبه مادی دارد حاضرید بقیه عمرتان را با فرد دیگری بگذرانید؟
به نظر شما این عبارت بیشتر شبیه به یک معامله نیست؟ مگر در عقد قراردادهای تجاری چه چیز گفته می شود که اینجا گفته نشده؟ از قرار چیزی که مهم نیست عشق و علاقه و دلیل اصلی است که دو نفر را قرار است کنار هم نگه دارد. ضمناً هیچ قولی هم به هم نمی دهیم. اصلا صحبتی از این به میان نمی آید که قرار است در خوشی و ناراحتی، سختی و آسانی در کنار هم باشیم. فقط بحث مادیات است که عروس خانم اینقدر که آقا داماد می دهد بس است؟ انصافاً عجیب نیست؟ نه قولی، نه قراری، نه حرف عاشقانه ای. فقط اینقدر میگیری در مقابل یک عمر.
به نظرمن که ظاهرش بیشتر شبیه یک معامله کثیف است که کماکان ناشی از همان نگاه جنسیتی است که در لایه های پنهان فرهنگمان نفوذ کرده و هر طرف که می چرخی گریبانت را می گیرد.
اپیزود ۱: پخش روشن است و ابی میخواند. خیابان خلوت است و رانندگی آسانتر. سمت چپم یک پژو نقرهای و در کنارش پژوی یشمی رنگ میرانند. ناگهان احساس میکنم پژو نقره ای به طور غیر معقولی نزدیک میشود. آنطرف تر پژو یشمی را میبینم که با سرعت مسیر خیابان را به طور مورب رد میکند تا به خروجی سمت راست برسد. صدای بوق پژو نقره ای بلند میشود و همزمان یک دست از پنجره پژو یشمی بیرون میآید و درازترین انگشتش را که عمود بر انگشتان جمع شده دیگر است به رخ راننده پژو و دیگرانی میکشد که در گیر ماجرا هستند و نمایش تمام میشود.
اپیزود ۲: ۳۰۰ متر آنطرفتر
ترافیک است. صدای پخش ماشین جلویی بالاتر از حد معمول است. راننده سمت چپی خانم جوانیست با لباس کار و خسته به نظر میرسد. صدای ضبط ماشین جلویی کم میشود. راننده سرش را بیرون میآورد و رو به زن جوان میگوید: "بیچاره کسی که تو رو ..." .
چهره ای سرخ میشود، شیشه بالابری کار میکند، روحی آزرده میشود، تخم تنفری کاشته میشود و نمایش تمام میشود.
و این ها قسمتی از تئاتری است که هر روز در شهر من نمایش داده میشود . تنها نمایش رایگان شهر.
من جزء آن دسته آدمهایی هستم که تا زور بالای سرم نباشد کارهایم را انجام نمیدهم. منظورم این نیست که مثلاْ لباسهایم را نمیشویم یا بانک نمی روم. به طور خاص من روی کارهایی که جنبه علمی- درسی داشته باشد ضعف دارم. اگر خیلی دقیق تر بخواهم بگویم من روی موضوع خاصی بنام پروژه آلرژی دارم. اصولا مغز بنده دارای سنسورهایی می باشد که به هرچیزی که اسمش پروژه باشد حساس است و سریعا یک لینک از موضوع به "زمان انجام :دقیقه ۹۰ " می دهد. حالا تصور کنید بنده با این پشتکار بینظیر چه خون دلی خوردم تا مدرک لیسانس و فوق لیسانس را بتوانم با دستهای خودم لمس کنم. یادم می آید زمانی که واحدهای فوق لیسانس تمام شده بود و تا رهایی تنها مرحله پایان نامه مانده بود بنده به انواع و اقسام روشهای وقت تلف کردن اشتغال داشتم و بعد از امتحان همه سرگرمیهای کشف شده و نشده توسط نوع بشر بالاخره در روزی از روزهای خردادماه سال ۸۶ به عنوان آخرین نفر از گروه همکلاسیهایم از پروژه ام دفاع کردم. یقین دارم اگر استادم اولتیماتوم نهایی را نداده بود ابنجانب به دلیل امتحان کردن کراک و شیشه در آن دوران الآن جایی نزدیک میدان توپخانه بر آسفالت خیابان چمباتمه زده بودم. باور ندارید از استادم بپرسید که تا من دفاع کردم نصف موهای سرش ریخت. امروز هم غرض از پرچانگی این بود که بازهم غورباغه پروژه در حلقم گیر کرده. تازه این دفعه کلاس کار بالاتر هم هست و بنده از طرف کارفرما کار مشاور دیگری را نظارت می کنم. اما خوب به هر حال پروژه پروژه است و مغز من کاری به مشاور و کارفرما و پیمانکارش ندارد. فقط پروژه را میشناسد و دقیقه ۹۰ را.
پنج ساله که بودم دوستی به نام الهام داشتم. البته الهام دوست فابریکم نبود ولی بواسطه دوستای مشترک کمی با هم دوست شده بودیم. یک روز الهام با یک کارت دعوت تولد اومد خونمون و خلاصه یعد از کسب اجازه از مامان خانم قرار شد روز پنجشنبه همون هفته برم تولد الهام. دردسرتون ندم بالاخره روز موعود فرا رسید و من با یک پیرهن سفید یا صورتی خیلی روشن (درست یادم نمیاد) در مراسم حضور بهم رسوندم. برنامه غیر از بخور بخور شامل استوپ رقص - صندلی بازی بود و اینکه در آخر برنامه هر کدوم از بچه ها بهترین جوکی رو که بلد هستند تعریف کنند و البته همه جوکها روی نوار کاست ضبط میشد. توضیح اینکه برنامه گردان تولد برادر ۱۲۰ کیلویی الهام به نام حمید بود که اون موقع حدود ۱۸-۱۹ سال داشت و برای ما خیلی بزرگ محسوب میشد و ازش حساب میبردیم. کارها طبق برنامهریزی انجام شد تا به قسمت جوکها رسیدیم. بچه ها همونطور که روی صندلی ها نشسته بودند به ترتیب جوکهاشون رو میگفتند و برنامه ضبط هم به راه بود. اکثر جوکها زیاد خنده دار نبود و خود بچه ها هم زیاد استقبال نمیکردند و معمولا یکی دو نفری با صدای بلند ادای خندیدن رو در میآوردند. اما از همه جدی تر قیافه حمید بود که انگار زیاد حال و حوصله نداشت و می خواست زودتر برنامه تموم بشه تا بره پی کار و زندگی خودش. خلاصه بچه ها جوکهاشون رو گفتند تا نوبت من رسید. حمید ضبط صوت رو به من نزدیک کرد تا صدا واضح تر ضبط بشه. من هم جوکی رو که آماده کرده بوده براشون گفتم. چند لحظه سکوت برقرار شد و هیچ کس نخندید حتی چند نفری که دائم ادا در میآورند هم ساکت بودند. بعد از چند لحظه حمید ۱۲۰ کیلویی مثل بمب منفجر شد و به طرز ناجوری شروع کرد به خندیدن. در حین خنده از رو ی صندلی پایین افتاد و در حالی که دلش رو گرفته بود روی زمین غلت میخورد و اشک چشمهاش رو پاک می کرد. بچه ها همچنان با بهت و حیرت به من و حمید نگاه می کردند. به هر ترتیب تولد تموم شد و من برگشتم خونه. یکی دو روز بعد مامانم با یک قیافه عجیبی ازم پرسید این جوکی رو که تو تولد الهام گفتی از کجا یاد گرفته بودی؟ یادمه اونروز هرچی فکر کردم یادم نیومد که از کی یاد گرفتم اما به هرحال اون جوکی که حمید رو ترکونده بود و آمارش از طریق همسایه ها به گوش مامانم رسیده بود با جملاتی که احتمالا اون موقع تعریفش کردم این طوریه:
"یه روز یه مرغه می ره با مرغ و خروسای دیگه بازی کنه هیشکی باهاش بازی نمی کنه بعد مرغه میره یه تخم میذاره میگه به تخمم که منو بازی نمیدین"
سالها طول کشید تا علت خنده های اون روز حمید و نگاه عاقل اندر سفیه مامان رو بفهمم.
سه ساله که بودم در همسایگی مان محمود نامی به همراه خانواده اش زندگی می کرد. محمود کمی از من کوچکتر بود و علی رغم من که خیلی زود به حرف افتاده بودم هنوز زبان باز نکرده بود. یعنی واقعا یک کلمه هم حرف درست و درمان نزده بود. مادرش فکر می کرد مشکل گل پسرش با خوردن روزی نمی دانم چند عدد تخم کفتر حل می شود. این بود که دائم دورو بر کفتر بازهای محل می چرخید و التماس دعا داشت. خلاصه یک چند ماهی محمود آقای قصه ما تخم کفتر میل فرمودند و لب تر نکردند تا اینکه یک روز ظاهرا بنده بدون اجازه مبادرت به ترک خانه و قدم زدن در کوچه و همبازی شده با محمود آقا نمودم که اختلاف نظری بین این دو آیات عظام یعنی بنده و محمود آقا پیش آمد کرده و محمود آقا بالاخره دهان مبارک را می گشایند و فضا را مزین به پرتاب یک عدد لفظ مبارک "گ-ه" به سمت من می کنند و این چنین می شود که همه اهل محل و علی الخصوص مادر محترمه محمود آقا که مدتها در انتظار این لحظه ثانیه شماری می کردند از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند و هفت روز و هفت شب جشن می گیرند و رقص و پایکوبی می کنند. البته ناگفته نماند که طبق ادعای راویان این خبر خوش توسط شخص بنده به شرح ذیل به سمع والده مکرمه ایشان رسانده شده است .
ظاهرا بنده پس از مورد ناسزا قرار گرفتن توسط آقا محمود با مشتهای گره کرده و عصبانیت فراوان به سمت خانه ایشان رفته و به شدت در را کوفته و به محض بازشدن در توسط خانم والده در حالی که دست به کمر ایستاده بودم چنین فرمودم:
"فاطمه خانم، به محمود تخم کفتر میدین که بیاد به من بگه گ-ه؟
حالا شما فرض کنید لب گشودن آقا محمود به شرح فوق الذکر از یک طرف و حرکت بنده به عنوان یک بچه سه ساله از طرف دیگر چطور تا مدتها نقل مجلس اهل محل شده بود!!!
ریموت در را فشار می دهم، در آرام آرام و با قرو قمیش همیشگی شروع به باز شدن می کند. از آنجا که از بچگی همیشه عجله داشته ام از فرصت استفاده می کنم و تا باز شدن کامل در از پل بالا می آیم و چرخهای جلوی ماشین را از چارچوب در رد می کنم. بعد که از بازشدن در اطمینان حاصل کردم با آرامش دگمه ریموت را دوباره فشار می دهم تا در بسته شود. چند لحظه طول می کشد تا با این سیستم ذهنی هندلیم متوجه دسته گلی بشوم که به آب داده ام. یک جفت دروازه آهنی مثل دو آرواره اژدها در حال بلعیدن من و ماشین هستند و بنده با همان هوش و استعداد خدادادی که قبلا هم وصفش را برایتان گفته ام مانده ام این وسط. همه اینها را گفتم که شما فقط این صحنه را تصور کنید:
آدم خودش ریموت را فشار بدهد که در بسته شود، بعد خودش هول بکند بعد هم پایش را روی گاز فشار دهد تا بلکه بتواند از مهلکه فرار کند و با سرعت روی رمپ سراشیبی پارکینگ به سمت ماشین همسایه های بخت برگشته از همه جا بی خبر بتازد و .... و همه این کارها را بکند اما دگمه ریموت را برای بار سوم فشار ندهد تا در باز شود.
پی نوشت: نگران نباشد به خیر گذشت. هرچه آی کیوی پائینی دارم در عوض سرعت عملم بالاست!
چه کسی فکر میکرد من، من که ادعایم دنیا را خفه کرده بود که زن سنتی نیستم و اولاً که ازدواج نمیکنم و ثانیاً در صورتی که گوشهایم دراز و مخملی شود و ازدواج کنم مدل زندگیم با این خاله زنکها فرق می کند، من که همه اش دنبال پروژه بعد از ساعت کاری و فعالیتهای اضافه بر سازمان بودم حالا از صبح علی الطلوع که چشمهای شهلایم به روز جدید بازمیشود تا عصر که خسته و هلاک کیسه میوه و سبزی در دست کلید را در قفل در خانه می چرخانم یک فکر کَنه مانندی به همه فعالیتهای روزمره ذهنیام چسبیده که: امشب چی بپزم.
قهرمان جهان و قویترین مرد ایران با 125 کیلوگرم وزن و 188 سانتی متر قد و اندام و عضلات مبسوط در ساعات نه چندان دیر وقت شب عید در بلوار اصلی شهری بزرگ به قتل می رسد، وای به حال من 50 کیلوگرمی 160 سانتی متری زپرتی.
ماه شعبان مبارک است برای اینکه نیمه شعبان دارد. (امام خمینی)
محل رویت: بیلبردی در بزرگراه شهید گمنام
قسم به خداوند آسمانها و زمین، آن زمان که هواپیمای فوکر 100 شرکت آسمان همچون اسیری در چنگ دریای خروشان اختلاف فشار هوای صلات ظهر آسمان تهران نفس نفس زنان و هن و هن کنان جلو میرفت و ملت بخت برگشته زیر لب دعا میخواندند و به دسته صندلیشان چنگ میزدند بنده در اوج بی خیالی از تکانهای گهواره ای کسب لذت مینمودم و دقیقا یک ساعت بعد در اتوبان تهران-کرج به لطف کرامات راننده تاکسی الدنگ زیر لب دعا میخواندم و به دستگیره در و البته مسافر کناردستیام چنگ میزدم.
پی نوشت: الهی بمیری آقای راننده تاکسی که اینقدر الدنگی
آخه کی دیده در جواب ۳۰۰ نفر خس و خاشاک که یک روزی تو شهر به قصد خرابکاری اومدن بیرون آدم بخواد از شرق و غرب قشون کشی کنه که جواب بده؟ ۳۰۰ نفرت رو باور کنم یا قشون کِشیت رو؟
الهی مشمشه بگیری فلانی!
پی نوشت: به جای واژه فلانی نام فرد مورد نظر! را جایگزین نموده و جمله را با حضور قلب چندین بار در روز تکرار نمایید.باشد که رستگار شوید.
حسرت و حرمان قدغن آبی آسمان قدغن
بیا ای آلاینده عزیز، بیا این یک نفس هوای دم کرده و این یک جو هوش و حواس و یک چکه اخلاق خوش و یک اپسیلون سلامتی را هم که داشتیم تو ببر که شب که سر بر بالین مینهیم دیگر غممان نباشد و خیالمان تخت باشد که دیگر هیچ برای بردن نمانده.
اگرجانی در تن، پولی در جیب و عقلی در سر دارید این یکی دو روزه را از تهران جیم شوید.
عکس بالا مریوط به امروز دهم آذرماه هشتادو نه ساعت 14:30 است که توسط اینجانب دور از چشم مهماندار با موبایل گرقته شده. بدانید و آگاه باشید که واقعیت به مراتب فجیع تر از عکس حاضر است که متاسفانه در لنز دوربین موبایل جا نشد.
امروز برای انجام کاری رفتم بانک. منتظر نوبت بودم که پیرمردی ازم خواست فرمهای مربوط به افتتاح حساب رو براش پر کنم. پنج-شش تا فرم داشت و می خواست دو تا حساب ده میلیون تومانی یکساله باز کنه. اطلاعاتش رو از روی کارت ملیش می نوشتم و بقیه رو که موجود نبود ازش می پرسیدم.
-: اسم؟
-: اسمعلی
-: فامیل؟
-:***
-: متولد؟
-: ۱۳۱۶ - سراب
-: تحصیلات؟(تو فرم خواسته بود خوب)
-: بی سواد، بدبخت، حامّال (با لهجه غلیط ترکی بخوانید)
-:غیر از شما چه کسی از حساب برداشت کنه؟
-: هشکی، خودم.
-: مثلا خانمتون یا بچه ها ؟
-: خانمم؟ خانم ندارم که. خانمه؟ "کیثافته". بیاد پول منو بخوره؟ تو هفتاد سالگی رفته طلاق گرفته. دیروز رفتم طلاق بدم. زنیکه... . دادگاه گفته 40 روز باید صبر کنم. آخه زن شصت ساله رو واسه چی صبر کنم؟ ها؟ مگه سی- چهل سالست؟ ما به ترکی بهش میگیم "عیدّه". زنیکه شصت سالشه، "یاییسه" است دیگه. چرا صبر کنم؟......
حالا فرض کنید در این موقعیت من باید فرمش رو پر میکردم، می خندیدم یا گریه می کردم به حال و روز این مملکت و این فرهنگ؟
یادتان باشد قبل از ترمز زدن دم در باغهای کنار جاده چالوس جهت زدن چایی، احیانن قلیانی، تنقلاتی چیزی به بدن، اول از همه از نگهبان دم در بپرسید آنجا سورو سات دستشویی به راه هست یا نه تا بعد از خوردن دو لیوان پر چای و نبات و مخلفات و نشستن کنار رودخانه و رسوخ خنکای یک عصر پاییزی در تنتان وقتی سراغ دستشویی و این حرفها را گرفتید برق سه فازتان نپرد و در حالی که به صاحب باغ و خدم و حشم فحش مبسوطی دادید سر خر را کج نکنید به سمت شهر و به همه ماشینها و سگها و گربه های وسط راه چراغ ندهید و از روی سرعتگیرها پرواز نکنید و هی به خودتان دلداری ندهید که تا رسیدم خانه ماشین را ول می کنم وسط حیاط و می پرم توی دستشویی پارکینگ. چون ممکن است ریموت در را که فشار دادید ببینید آقای همسایه لبخند زنان درحال آب دادن گلهای باغچه است و در همان حین که نقشه توالت پارکینگتان نقش بر آب شد اینقدر حال روحیتان بد شود که به جای سلام و علیک محترمانه همیشگی با آقا خیلی ملو برایش دست تکان بدهید و بعدش هم جواب همه سوال های خانم همسایه را چرت و پرت بدهید و مثل بزغاله پله ها را چندتا یکی کنید و در را که برایتان بازکردند گوله شوید سمت دستشویی و از آن تو هی صدای فیلمهای پو.رنو بیاید بیرون. آره عزیزم، همیشه اول سؤال کن.
هر روز ساعت پنج بعدازظهر همه بوهای کارخانه مینو را با ولع می بلعم.
سرویس اداره، ساعت شش عصر، دو همکار آقا در حال چرت زدن:
- یا قمر بنی هاشم
- ها؟
- یا قمر بنی هاشم
- آها
بالاخره یک روز می رسد که یوغ جنسیت از گردن انسان برداشته می شود و انسان موجودی خواهد بود بدون جنسیت با گلچینی از خصوصیات بارز زنانه و مردانه
پینوشت: متاسفانه ما آن روز را نخواهیم دید.
این روزها موسیقی مرثیه خوب جای خودش را در دل مردم این مملکت پیدا کرده. درصد زیادی از آهنگهایی که به بازار می آیند وصف حال و روز عاشق خیانت دیده و شرح هجران است، اما نه از آن نوع که سابقا مد بوده. قدیمترها عاشق در کمال خضوع و خشوع شرح دلتنگی هایش را بیان می کرد و بساطش را جمع می کرد و می رفت پی کار خودش. اما امروز خواننده/عاشق مورد نظر به محض اینکه میکروفون به دستش می رسد شروع می کند به ناله کردن، صدایش را نازک و شبیه گریه می کند، ضجه میزند، بعد هم که می بیند دلش هیچ جوری آرام نمی شود و عقده دلش خالی نمی شود شروع می کند به نفرین کردن معشوق ، بعدتر هم تهدید می کند که آهای فلانی(منظورش معشوق است)...چنین و چنانت می کنم ها!
حالا اگر پای تلویزیون باشی و تا آخر این به اصطلاح کلیپها دوام بیاوری و بخواهی با اسامی گردآورندگان چنین اثر هنری ارزشمندی آشنا شوی تازه می فهمی شعر و آهنگ و تنظیم و کارگردانی و خلاصه همه کارها را همین دانشمندی انجام داده که ضجه می زد و ناله می کرد. باورتان می شود؟همه اش را خود ذلیل مرده اش درست کرده، به تنهایی، بدون دخالت دست!
حالا انصافاً این هنر است؟ این موسیقی است؟ این شعر است؟ این ارزش است؟ این افتخار است؟ این جایگاه موسیقی است؟ البته موسیقی که بخواهد از مداح و مداحی خط و ربط بگیرد بهتر از این هم نمی شود.
حالا من کاری به سلیقه شخصی افراد ندارم، دوست دارید ناله گوش کنید؟ خوب بکنید، چرا در محلهای عمومی برای مردم مزاحمت ایجاد می کنید؟ ای آقای راننده تاکسی که ساعت 7 شب آدم را از میدان ونک سوار می کنی و با این ترافیک کذایی آن موقع روز آدم را ساعت 9:30 می رسانی کرج، به چه حقی اینطوری روی اعصاب ملت راه می روی ؟ والله آدم خوشحال و خندان و با هزار امید و آرزو سوار تاکسی شما می شود که یک استراحتی بکند تا مقصد و کمی از خستگی کار روزانه بیاساید آنوقت شما پخش مدل دویست سال پیشت با آن باندهای درب و داغان را که اگر ورودی اش صدای گوگوش باشد قطعا خروجی اش در بهترین حالت صدای غاز است را روشن می کنی تا صدای نکره آن آقای بسیار ناله کننده بسیار فحش دهنده بسیار نفرین کننده را دو ساعت و نیم در پرده سماخمان فرو کنی؟ اصلا تا حالا دقت نکرده ای وقتی مردم پیاده می شوند قیافه شان شبیه جیم کری در فیلم "دامب اند دامبر" آن صحنه ای شده که دوستش رفته عشقش را غر زده و با هم اسکی می کنند و جیم کری هی از پشت دیوار نگاهشان می کند وهی حالت تهوع می گیرد؟ دقت نکرده ای ملت که پیاده می شوند بس که هی بغضشان را قورت داده اند چشم و چارشان چپ شده؟ ندیده ای بعضی ها موقع پیاده شدن چشمشان قلمبه شده و دماغشان اندازه بادمجان دلمه است و دست مال به دست و فین فین کنان توی جیبشان دنبال کرایه 1500 تومانی ات می گردند؟
نکن برادر من این کار را. این روزها مردم به اندازه کافی گیر و گرفتاری برای خودشان دارند، با این به اصطلاح موسیقی آن یکی دوساعتی که مهمانت هستند را به کامشان زهر نکن، والله گناه دارند این مردم خسته گرفتار پی پول افسرده. حداقل توی راننده تاکسی دیگر جگرشان را خون نکن.