افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

یک استثنای خوب

در محیط کارم ۱۰-۱۲ نفر نیروی خدماتی مشغول به کارند. همه این آدمها شبیه به هم هستند. یعنی مثلا ته چهره همه‌شان می‌توانی عدم رضایت از زندگی را ببینی. همه‌شان از زیر کار در می‌روند. همه‌شان زیرآب همکاران دیگرشان را می زنند. همه‌شان از زندگی نا‌امیدند. همه‌شان وقتی ازشان می خواهی کاری را انجام دهند در دلشان بهت فحش می دهند. همه‌شان بد لباس می‌پوشند. همه شان سلام و علیک درست و حسابی بلد نیستند. همه‌شان...، به جز یکی. 

این یکی همیشه لبخند می‌زند، خوب سلام و علیک می‌کند، اعتماد به نفسش خوب است، از همه بیشتر کار می‌کند، از همه فرزتر است، خودش پیشنهاد می کند که فلان سرویس را به تو بدهد، کارهای اضافه بر سازمان انجام می‌دهد، بر خلاف بقیه شان اصلا غر نمی‌زند و به نظر می‌آید از زندگیش راضی است، صبحها با اینکه زودتر از کارمندان سر کار می‌آید سرحال و قبراق است و لبخند می زند. تازه ممکن است گاهی سر صبحی یک شوخی لایت هم با تو بکند. 

 خلاصه اینکه طرف یک چیز دیگریست و با بقیه فرقهای اساسی دارد و خلاصه تر اینکه من عاشق راضی بودنش هستم، عاشق لبخند های سر صبحش، عاشق اعتماد به نفسی که بهش اجازه می‌دهد با کارمندها شوخی کند. عاشق اصلا هول نشدنش، عاشق نگاه شیطنت آمیزش، و از همه مهمتر، عاشق عزت نفشس.

بازگشت گودزیلا.... نه ببخشید، بیرون از حصار

بعداز مدتها که به دلایلی که برای خودم هم نامعلومه کم پیدا بودم و این طرفها آفتابی نمی‌شدم، بالاخره برگشتم. می‌دونم که رسم  عرض تبریک سال نو رو به عنوان یک وبلاگ‌نویسی  که اینجا چند تایی هم دوست پیدا کرده به جا نیاوردم. اما اصلا فکر نکنید پشیمونم، چون اولاً: همه وبلاگهای دیگه کلی بهتون تبریک گفتن و تعارف براتون تیکه پاره کردن. 

 دوماً: من به عنوان یک بیرون از حصار حتی می تونم تبریک عید رو هم نگم. منظورم اینه که اگه دلم نخواد حتی می تونم  فرا رسیدن سال نو رو هم تبریک نگم چون بیرون از حصارم.  

حالا که فهمیدین چه موجود خود خواهی هستم و احتمالاً همون چند تا دوستی رو هم که داشتم از دست دادم بذارید این اول سالی یک توصیه‌ای بهتون بکنم. می خوام بگم که اصولاً "مهم نیست کی می‌گه، ببین چی می‌گه". 

 مثلاً همین طرح شعار سال به نظر من طرح خیلی خوب و اجراییه. منظورم اینه که حالا شما مجبور نیستید یه شعار احمقانه مثل "همت مضاعف،کار مضاعف" که توش خبری از "بهره وری و راندمان مظاعف" نباشه و آدم رو یاد تراکتور یا دور از جون چهارپای بارکش می‌اندازه،انتخاب کنید. اما واقعاً این که هر کسی به فراخور حال خودش برنامه‌های سال آتی رو در قالب یه شعار که همیشه جلوی چشم آدم و دم دست و تو ذهن و البته گاهی هم رو مخ آدم باشه در بیاره،ایده بدی نیست.  

درسته اینا کلاً "چیز" هستند و خودشون هم همیشه در حال تقلید یواشکی و بدون کپی رایت هستند(با "اینا" که حتماً آشنایی کامل دارید)، اما ایده خوب، خوبه دیگه.  

خلاصه سرتون رو درد نیارم. همه این پر چونگی‌ها واسه این بود که پز بدم که برای امسالم یه شعار پیدا کردم . اولاً دلتون بسوزه، دوماً شما هم اگه دوست دارید تا دیر نشده این کار رو بکنیدکه کاریست بس نیکو.

کارت منو بدین برم. (بر وزن ترانه محبوب "نامزدمو بدین برم")

*بدینوسیله برای آخرین بار به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی اخطار می کنم کارت سوخت مرا قبل از عید بدهد وگرنه هرچه دیده از چشم خودش دیده. 

*بدینوسیله به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی اعلام می دارم که کارت سوخت مرا زودتر به دستم برساند.

*بدینوسیله به آگاهی شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی می رساند که اینجانب "بیرون از حصار" به کارت سوختم احتیاج مبرم دارم. لذا مقتضیست ترتیبی اتخاذ گردد تا در این خصوص اقدام لازم صورت گیرد. 

*بدینوسیله به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی مراتب نیاز خود به کارت سوخت را اعلام می دارم. 

*بدینوسیله به شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی  التماس می کنم کارت سوخت مرا بدهد.

*بدینوسیله به پای شرکت ملی پخش فرآورده های نفتی می افتم که به من کارت سوخت بدهد. 

*بدینوسیله به استحضار شرکت ملی پخش فراورده های نفتی می رسانم که: 

 ای شرکت ملی پخش فراورده های نفتی، با هر زبونی بلد بودم گفتم، جون مادرت این کارت سوخت مار رو بده بیاد.

چشم و گوش داشتن تحمل می خواهد.

یکی جلوی چشمم دارد مذبوحانه تلاش می کند که باشد. 

از زنی حرف می زنم که از شوهر اولش جدا شده و در حال حاضر زن دوم دیگریست. 

زنی که با فرهنگی که در آن بار آمده چاره ای هم جز این کار نداشته. 

زنی که برای ماندن با دومی مجبور است موجود دیگری را میهمان دنیای بی رحمی کند که خود از آن خیری ندیده. 

زنی که دو روز پیش به این دلیل که فرزندش قرار است پسر باشد و آقا از دختر خوشش نمی آید نذر آجیل مشکل گشایش را ادا کرد. 

زنی که خبر تولد فرزندش را به هیچکس نمی تواند بگوید چون زن دوم است و باید در خلوت تنهایی خویش جشنی بگیرد،البته اگر دلیلی برای جشن گرفتن داشته باشد. 

زنی که از تولد اولین فرزندش نه خوشحال است و نه ناراحت چون اصولا نمی داند باید چه حالی داشته باشد. 

زنی که به خاطر داشتن نام مردی بالای سرش هزینه های زندگی مرد بوالهوس زن و بچه داری را تقبل کرده و تحقیرهایش را تحمل.

زنی که امروز صدای عُق زدنهایش، حالم را از دنیای کثیفی که در آن زندگی می کنم به هم زد.

بدون شرح

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش           بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

شایسته سالاری

    فکر نمی‌کنم هیچ جای دنیا به اندازه مملکت ما در بحث کاریابی، پارتی بازی رواج داشته باشد. بعد گذشت ۴-۵ سال شاغل بودن در بخش دولتی، هنوز هم هضم کردن بعضی از مسائل برایم مشکل است. هنوز هم دوستانی که از دانشگاههای معتبر در رشته های فنی فارغ التحصیل شده اند از من تاریخ آزمون های ورودی شرکتمان را جویا می شوند تا از یوغ استثمار شرکتهای خصوصی با آن سیستم کاری و حقوق دهی کذایی رها شوند. در حالی که هر روز در محیط کارم با آدمهایی سروکار دارم که از رشته های بی‌ربط و از دانشگاههای دارقوزآباد مدرکی گرفته اند و با پارتی وارد سیستم شده اند و ۲-۳ برابر دوستان با سوادم هم حقوق می گیرند و فَک و فیسِشان هم دنیا را گرفته است.  

   خلاصه من که هنوز نتوانسته ام با این موضوع کنار بیایم، لابد تا زمان بازنشستگی هم باید شاهد باشم و دم نزنم.

حتی شده نمایشی، اما کمی هم ترسناک باش.

در دنیایی که زندگی می‌کنیم  و در اِشلی که انسانیت ما تعریف شده، برای ادامه دادن مسیر، شرط اول قدم آن است که دندانهایت همیشه تیز باشند. چنگالهایت هم همینطور. دیگران باید بدانند که در صورت لزوم می‌توانی به تهدید تبدیل شوی. باید بدانند که اگرچه همدل و مهربانی اما اگر بخواهند پایشان را توی کفشت کنند، با دندانهای تیزت طرفند. اگر می خواهی زنده بمانی و خوب زندگی کنی یادت باشد که هر از چند گاهی به مناسبتی دندانهایت را نشان بدهی. این قضیه منافاتی با خوب بودن و انسانیت و  شرافت ندارد، اتفاقاً با انسانیت و عزت نفس ارتباط مستقیم دارد. تو می توانی دندانهایت را داشته باشی ولی جز برای گرفتن حق خودت و احیاناً حق دیگران از آن استفاده نکنی. ولی اگر اینقدر خوب باشی که فکر کنی دندان لازمت نمی شود، دنیا را به گند خواهی کشید چون همانطور که گفتم در اِشلی که برایمان تعریف شده و خودمان هم به آن دامن می‌زنیم، این ظرفیت وجود ندارد.

حالا هم پاشو برو دندانهایت را مسواک بزن که همیشه تیز و براق و خوشگل و البته به اندازه کافی ترسناک باشند. 

بدون مقدمه

در این کشوری که من در آن زندگی می کنم، بسیاری از حساسیتها و تعصبات مردان نسبت به همسرانشان و نتیجتاْ فشارها و اجحاف ها در این زمینه بدلیل جوّ موجود و حرف و حدیث مردم است نه باور قلبی و دلیل منطقی. این است که بسیاری از مردان بدون اینکه قلباْ به حجاب عقیده داشته باشند، به خاطر ترس از حرف مردم اجبار را بر منطق ترجیح می دهند.

پی نوشت: 

منظور از نگارش سطور بالا به هیچ وجه توجیه نیست، بلکه صرفاْ تعریف وضع موجود است.

یادداشتهای اونجوری

همانطور که خدمتتان عرض شده بود، در تاریخ مقرر پای روی چشم مام وطن گذاشتیم و با سلام صلوات وارد میهن اسلامی شدیم. 

اما این ننوشتن به مدت طولانی هم دردیست بس بی درمان. اصلاْ انگار آدم می ترسد دوباره بنویسد. هرچه انگشتانت را روی کیبورد می چرخانی چیزی عاید مانیتور نمی شود.  

خلاصه خدمتتان عرض کنم که انگار ببخشید ها! ولی دستم به نوشتن نمی رود. با اینکه گفتنی زیاد دارم ولی این دست ذلیل مرده نمی نویسد که نمی نویسد. خدا نصیب نکند.

حالا هم اجالتاً این پست بی سرو تهِ بی هدف خدمت انورِ مبارکتان باشد، تا من تکلیفم را با این دست طاغی روشن کنم. بلکه هم دست گرمی باشد و یَخَش آب شود و مشکل ما هم حل شود.

انتظار بیجا!

مطمئنم از کسی که در حال سفر هست و هزار جور مشغولیت ذهنی دارد! انتظار وبلاگ نویسی ندارید. پس تا شنبه که پایم به خاک پاک ایران برسد منتظر بمانید.

سیسمونی

خدا خودش شاهد است که من از اول زندگیم با ازدواج از نوع ایرانی مشکل داشته ام. اصلا هیچ قسمت این لامصب را نتوانسته ام هضم کنم، جذبش باشد پیشکش.  

از رسم و رسوم احمقانه آشنایی و خواستگاری گرفته تا صیغه و مهر و عقد و ازدواج و جهاز خرون و جهاز برون و پاگشا و سیسمونی. یک سری عملیات خاله زنکی پر حرف و حدیث.  

اصلاً به نظر من ریشه خیلی از مشکلات بعد از ازدواج مربوط به اختلاف نظرها در اجرای همین مراسم است. نمی دانم کی می خواهیم از شر این مسائل پیش پا افتاده خلاص شویم. تا کی باید مسائل مهم زندگی تحت الشعاع این مسائل پیش پا افتاده و در عین حال مزاحم قرار بگیرد. 

امروز همکاری که منتظر تولد اولین فرزندانش(بچه ها دو قلو هستند) است تعریف می کرد که به خاطر فشارهای شوهر و ترس ازحرف و حدیث خانواده شوهرش، میانه اش با خانواده خودش که خواسته اند برنامه خرید سیسمونی کمی سبک تر برگزار شود شکراب شده. هرچه فکر کردم نفهمیدم پدر و مادری که در زمان مجردی این خانم، هزینه هنگفت دانشگاه و  تحصیل و زندگیش را سخاوتمندانه تأمین کرده اند، چه وظیفه ای در قبال تأمین دو سری سیسمونی با هزینه ای حدود هشت میلیون تومان دارند؟ این چه رسم مزخرفی است که خانواده عروس باید تا ابدالدهر دنبال خرید کاسه و بشقاب و لحاف و تشک و تیر و تخته باشند؟

ضیق وقت

مدتی‌است که به شدت دچار"ضیق وقت" شده‌ام. لابد از وبلاگ نوشتن نیم‌بندم هم پیداست که دستم جای دیگر بند است. نه به آن شروع با شٌدت و حدٌت و روزی یکی دو پست، نه به این وضعیت هفته‌‌ای یک پست. تعجب می‌کنم از دوستانی که سالهاست به این فعالیت مشغولند و هنوز پشتکار روز اول را دارند، دمشان گرم! 

 اینکه همیشه آدم سوژه ای دم دستش باشد و وقت هم به قدر نیاز فراهم باشد، کمی غیر عملی به نظر می رسد، حداقل برای من که اینطور است.  

به هر حال فعلاً که لِک‌و‌لِک‌کنان* در خدمت هستیم، ولی ظاهرا "کار هر بز..."  نه ببخشید "کار هر کس نیست هر روز نوشتن".   

*کاری را آهسته و به تأنی انجام دادن.

نسبت به نویسنده وبلاگ های محبوبتان چه حسی دارید؟

تا حالا دقت کرده اید خواندن هر وبلاگی یک حسی مختص به همان وبلاگ دارد که با بقیه وبلاگها متفاوت است؟ 

تا حالا این حس رو داشته اید که نسبت به نویسنده یک وبلاگ که نمی‌شناسید و هیچ وقت هم نخواهید شناخت، احساسات مثبت یا منفی در شما وجود داشته باشد؟ شما هم مثل من با خواندن بعضی وبلاگ ها احساس آرامش دارید و با خواندن بعضی های دیگر که حتی ممکن است مشتری پروپا قرصشان هم باشید حس ناخوشایندی بهتان دست میدهد؟ 

این حس کلی که نسبت به نویسنده ناشناس وبلاگ هایی که می‌خوانیم بهمان دست می‌دهد جالب و البته عجیب است. اینکه آدم احساس می‌کند بعضی از وبلاگ نویسان در دنیای واقعی مهربانند، بعضی قابل اعتمادند، بعضی آرامش دارند و الخ. 

من فکر می‌کنم با اینکه وبلاگ نویس وقتی دارد می‌نویسد فقط یک زاویه کوچک از زندگیش را در معرض نمایش میگذارد و پیدا کردن کلٌیت ش از روی این مقطع کوچک چیزی شبیه تشخیص فیل معروف مولوی بواسطه دست کشیدن به قسمتی ازبدنش در تاریکی است، اما چیزی که می‌خواهم بگویم این است که به هر حال نوشته‌های هر کسی یک کلیتی را به خواننده انتقال میدهد و تصویری از نویسنده در ذهن خواننده می‌سازد که خیلی هم دور از واقعیت نیست و قسمت هیجان انگیز ماجرا هم دقیقاً همینجاست که با وجود داده های نه چندان کاربردی و حتی در بعضی موارد اشتباه، برداشتهای حسی نزدیک به واقعیتی در خواننده بوجود می آید. به نظر شما اینطور نیست؟

عمیقانه

"مردم دشمن چیزهایی هستند که نمی‌دانند(از آن آگاهی ندارند)."  

من آدم مذهبی نیستم، ضد مذهب هم نیستم. دوست دارم بدون تعصب خوب و بد را از هم جدا کنم. با همان ابزاری که همه مان داریم. نیازی هم به ابزارهای ماورایی نمی بینم. اعتقاد دارم هرکسی با همین عقل و وجدان و احساسی که همه مان داریم می تواند راه درست را پیدا کند. 

 این است که گهگاهی سری به آثار مذهبی هم می‌زنم.البته منظورم انواع زیارتها یا دعاها! نیست. مثلا همین نهج البلاغه. اگرچه از بعضی مطالب عنوان شده هم اصلا دل خوشی ندارم، اما چیزهای خوب هم زیاد می شود از تویشان بیرون کشید. باز هم تاکید می کنم، همین نهج البلاغه خودمان را اگر بی تعصب بخوانیم و احتمال تحریف را هم نادیده نگیریم، خیلی دور از عقل و انصاف نیست.

حالاهم  این جمله امام علی به نظرم خیلی عمیق آمد. این شد که گذاشتمش اینجا، شاید برای شما هم راه گشا باشد.                             

صعب العلاج

گاهی آدم رفتارهایی از خودش می‌بینید که باورش نمی‌شود این فکر یا این عمل یا این نیت از خودش سر زده باشد. گاهی اوقات اگر یک کمی لایه رویی افکارمان را کنار یزنیم و عینک تعصب‌مان را برداریم و از یک زاویه دید جدید به خودمان نگاه کنیم ممکن است چیزهایی ببینیم که انگشت به دهان بمانیم یا از ترس زَهره تَرَک شویم که این منم که اینطور رفتار می‌کنم؟ یا اینطور فکر می‌کنم؟ یا این نیت را داشته ام؟  

گاهی اوقات آدم به خودش می آید و می‌بیند "خودی" که بهش افتخار می‌کرده و از هر بدی بَری می‌دانسته چه بدذاتی‌هایی که ندارد چه کارها که ازش بر نمی‌ آید. باورکنید که خیلی وقتها نادانسته خیلی بدذاتیم.

و  اینجور مواقع تنها کاری که از دستت بر می آید این است که بگویی : 

"خدایا به تو پناه می‌برم از شر خودم."

از اول

کاش می‌شد همه اعتقادات مذهبی‌مان که بیشترشان پشت ناخودآگاه‌مان پنهان شده را دوباره از اول و کاملا بی‌طرفانه قضاوت کنیم. کاش معنی قیام عاشورا را یکبار دیگر،بدون صدای نوحه خوانان شب تاسوعا و عاشورا، بدون لعن و نفرینهای زیارت عاشورا، بدون هیچ حاشیه ای، حتی بدون نوستالژی از خودمان بپرسیم. 

کاش خدا را غیر از آنچه از کتاب دینی دبستان یا حتی زودتر، از پدر و مادرمان یادگرفتیم، دوباره بگردیم و این بار خودِ خودمان پیدایش کنیم.  

کاش همه چیزهایی را که بهشان اعتقاد داریم و متعصبانه از آنها دفاع می‌کنیم، خودمان پیدا کرده باشیم. کاش زحمت پیدا کردنشان را به خودمان بدهیم.  

...

هوا بس ناجوانمردانه گَند است.

دشمن مظلوم

بد ترین نوع دشمنان کسانی هستند که ظاهر مظلوم دارند. کسانی که به دلیل وجهه خوش خط و خالشان و ذهنیتی که ایجاد کرده اند، نه تنها سخت می توانی به مردم حرف حقّت را ثابت کنی، بلکه خودت هم تا مدتها در این توّهم به سر می بری که، نکند حق با اوست و تو ظالمی! خدا نصیب نکند.

قلم چی

انگار همین دیروز بود -نه ده سال پیش ـ که وقتی حسابی کم می‌آوردیم، می‌خواندم: 

آخ که دیگه قلم چی            تِست تو داغونم کرد 

یادمه پنج سال پیش بنا به مقتضیات زمان  بازهم این وِرد قدیمی سر زبونم افتاد. 

حالا دیگه غصه "تست" و "قلم چی" ندارم, اما هر روز جای خالی این دو کلمه با کلمات جدید پر می‌شود. بله، این رسم زندگیه و این داستان ادامه داره.

کدام"بیرون از حصار"؟

روزی که تصمیم گرفتم اینجا را راه بیاندازم، اولین اسمی که برایش به ذهنم رسید، عبارت "بیرون‌از‌حصار" بود. آن روز دغدغه ام این بود که جایی داشته باشم که بدون محدودیت بنویسم. اصلا به همین خاطر بود که سر از اینجا درآورده بودم. می خواستم اینجا واقعاً "بیرون‌از حصار"م باشد و یک موقعی _شاید سالها بعد_ که بیایم سراغش، حال و هوای این روزها را همانطور که هست یادم بیاورد. اما نتیجه چه شد؟ 

امروز هرچه را که می خواهم بنویسم ، اول باید بنشینم حواسم را جمع کنم، چک کنم ببینم که فلانی که اینجا را می خواند برداشت اشتباه نکند، سوء تفاهمی پیش نیاید، روی روابطم تاثیر نگذارد، ذهنیتی در دیگران ایجاد نکنم که خلاف واقعیت باشد، اصول اخلاقی که با آدمهایی که در رابطه بوده ام و مدتها رعایتشان کرده ام زیر سوال نرود. اینها و هزار و یک فکر و خیال دیگر، بس‌که در این فرهنگی که داریم ذهنمان درگیر "تابو" هاست.  

نتیجه اینکه حتی یک پست بیرون از حصار هم نتوانسته ام اینجا بنویسم. اینجا هم رسیدم به س.انسور. آن هم س.انسوری که خودم بر خودم تحمیل می کنم.  

حالا هم فکر می کنم دو راه بیشتر ندارم. یا اینکه در اینجا را تخته کنم و بروم یک جای دیگری بنویسم که آدرسش را هیچ دوست و آشنایی نداشته باشد. یا اینکه همینجا بمانم و مترصد فرصتی باشم و جسارتی، تا بلکه روزی  همه آنچه را که لازم می دانم، همینجا بنویسم.

ماشینهای خون چکان

   خوب بالاخره ماه محرم هم با سلام و صلوات و با همه آداب و رسوم و حال و هوایش شروع شد و مردم رو به تکاپو انداخت که مطابق سالهای گذشته برای امام سومشان بر سر‌و‌سینه بکوبند و طی همین ده روز هر آنچه که فکر می‌کنند هزار و سیصد-چهارصد سال پیش اتفاق افتاده را دوباره از اول یا تئاترش را بازی‌کنند و یا داستانش را بگویند و لذت وافری ببرند. 

   اگر این یکی‌دو‌ روزه در خیابانها گشتی زده باشید، احتمالاً شاهد رفت‌و‌آمد ماشینهایی بوده اید که به رسم دو-سه سال اخیر، جمله ای، عبارتی چیزی روی شیشه عقبشان داده‌اند با رنگ سفید و قرمز (سبز که طبیتاً امکانش نیست) بنویسند و حتی بگویند طوری برایشان بنویسند که چند قطره خون هم  ازش بچکد که هم طبیعی‌تر به‌نظر برسد و هم ارادتشان را به امامشان بهتر توی چشم تان فرو‌کنند.  

   اگر دقت کرده باشید عبارتهای "یا حسن مظلوم"، "یا اباالفضل" و "یا علمدار کربلا" بینشان بیشتر به چشم می خورد و اگر خیلی بیشتر دقت کرده باشید احتمالاً شما هم مثل من به رابطه مستقیمی که بین نوشتن این عبارات و شیوه رانندگی راننده وجود دارد پی‌برده اید. ظاهراً بعد از نوشتن این عبارات صاحب ماشین خون جلوی چشمش را می‌گیرد و توهم می‌زند که اینهایی که در خیابان هستند  همه "شمر" یا حداکثر از یاران نزدیکش هستند و خونشان مباح است و از طرفی هم احساس می کند ماشینش را بیمه بدنه و شخص ثالث و البته سرنشین کرده است_آن هم از نوع بیمه معنویِ صددرصد تضمینی!_ و با انجام حرکات آکروباتیک و نمایشی سعی دارد کارآیی بیمه‌اش را هم در چشمتان فرو ‌کند(با این وضع تا محرم تمام شود چشم وچار برای کسی نمی‌ماند).

 البته این دلیل را هم برای خودش دارد که می‌خواهد به همه نشان بدهد که"ببینید ماشینم چه باحال شده"!  خوب بالاخره حق هم دارد چون مجانی که ننوشته، پول داده، برایش نوشته‌اند. 

   البته من یک احتمالی می دهم که از همه محتمل‌تر است. آن هم اینکه مثلا چون نوشته "یا‌ابوالفضل"، طوری جلوی شما بپیچد که شما هم ناخود آگاه یاد آن امامتان بیفتید و از ته دل یادش کنید و ارادتان به ائمه اطهار چندین برابر شود تا او هم به نوبه خود در هدایت شما شخصاً دستی داشته باشد و "اجرش باشد با امام حسین".  

خلاصه اینکه این روزها مواظب ماشینهای خون چکان باشید. (این هم پیام که نگیند پستش پیام نداشت)  

پی نوشت:

1- پستهای ماشین بازی تعدادش دارد زیاد می شود. یک فکری باید به حالشان بکنم. اما حالا که خودم اعتراف کردم، شما هم حق بدهید، مسأله قابل توجهیست در ایران. 

2- آدم گاهی اوقات هم از این پستهای بی سر و ته اینجوری که خیلی هم "پیام" ندارد می‌نویسد دیگر. قبول دارم که بیشتر از "گاهی" اما وقتی پیله می کند که بنویسیش خوب تو هم مجبوری بنویسی. خلاصه اینکه اگر خسته تان می کند، همان اول که فهمیدید بی خیال شوید و ادامه ندهید، یا مثلاً بروید یک وبلاگ سیاسی-اجتماعی بخوانید که پیام داشته باشد، به جای این که تا آخر بخوانید و توی دلتان کلمات قصار حواله نویسنده کنید.

تور نیم روره

برای من همیشه قرارهای یک دفعه ای که از قبل برایشان برنامه ریزی نکرده ام و دفعتاً تصمیمی گرفته ام و زنگی زده ام و پایه ای گیر آروده ام، بهتر و خاطره انگیزتر از آب درآمده‌اند.  

امروز هم همینطوری یکهویی دلم هوای جاده چالوس کرد. پایه اش را پیدا کردم و راهی شدیم. اینکه اینجا بگویم که چطور گذشت و چه "حال و هوا" یا به قول امروزی ترهاچه "حال و حولی" داشت را نمی توانم طوری بگویم که حق مطلب ادا شود. اما همین قدر برای تصورتان بس، که جاده ای باشد پر پیچ و خم و مه آلود و بارانی که از یک جاهایی به بعد هم هوابرفی بشود و همینطور که جلوتر می‌روی، دانه های برف درشت تر بشوند و هی مردم با ماشینهایی که چوب اسکی از شیشه شان بیرون زده از روبرویتان رد شوند و تو یک دفعه طاقتت طاق بشود و به سرت بزند که همین جاها بزنی کنار و پیاده شوید و روی برفها که هنوز هم خوب روی زمین ننشسته‌اند این طرف و آن طرف بدوید و بعد هم کلاْ ماشین را ول کنید به امان خدا و بروید پشت گارد ریل،جایی که درختهای کاج سفید شده اند و هی ازشان عکس بگیری. خلاصه اینجور جایی را شما تصور کنید.

به هر حال من وظیفه ام اطلاع رسانی بود. فردا که تعطیل است، اگر دسترسی دارید و الآن هم به اندازه کافی از تعریفهایی که کردم تحریک شده اید، یک سری بزنید، ضرر نمی کنید.

تجربه

1- همیشه درست همون موقعی که فکر کرده ام بزرگ شده‌ام و لِم زندگی دستم آمده، دقیقا همان موقع، یک اتفاقی پیش می‌آید که بهم یادآوری می‌کند "حالا حالاها راه دارم تا بزرگ شوم" 

2- من مدیر نیستم. سابقه مدیریت هم نداشته ام. اما این روزها در موقعیتی قرار گرفته ام  که تجربه های مدیریتی بیاندوزم. اعمال مدیریت بر آدمهایی که هر کدامشان ادعایی دارند و جمع و جور کردنشان از جهاتی سخت است. این روزها خوب فهمیده ام هر پله که بالا می‌روی نگاههای منتقدانه  هم به صورت تصاعدی پشت سرت می آیند بالا. یاد گرفته ام که یک مدیر اگر می‌خواهد در شرایط سالم مدیر بماند، باید یک سرو گردن از زیر دستانش بالاتر باشد. آن هم نه تنها از جهت فنی. اتفاقاً جنبه های رفتاری و روانی و بلد بودن هایش مهمتر است. 

 راهی که این روزها به نظرم می‌رسد انجام برنامه از پیش تعیین شده بدون توجه به عکس‌الملهاست. اینطوری هم من یاد می‌گیرم که چگونه انجام بدهم، هم بقیه یاد می‌گیرند که چگونه خودشان را وفق بدهند.

Silence

  • امروز صبح علی الطلوع که به سمت شرق می‌آمدم، خورشید بین یک رشته کوه و یک تکه ابر بزرگ که درست بالای سرش بود گیرافتاده بود. حجم ابر بالای سرش به نظرم خیلی بزرگ آمد، طوری که احساس کردم خوشید از پسش برنمی آید. با اینکه می دانم خورشید قوی تر از این حرفهاست که مغلوب یک تکه ابر شود -هرچند تکه ابرش یک کمی بزرگ تر از حد معمول باشد- اما گاهی اوقات در این لحظات از زندگیم شک می کنم. ترس برم می دارد که نکندنشود؟ نکند نتواند؟ نکند این دفعه مثل دفعه های قبل نباشد و کم بیاورد؟ 
  •    امروز نمی خواستم بنویسم، الآن هم از نظر خودم چیزی ننوشته ام. اصلاً این روزها نطقم کور است. حرف هم به ندرت می زنم، چه برسد که بخواهم بنویسم. ولی به جایش می‌خوانم. مدتها بود دلم می‌خواست "کافه پیانو"ی پر حاشیه را بخوانم. فرصتی پیش آمد، استقبال کردم.

رجال - نسوان

لطفاً به ابن کلمات توجه کنید : 

 آقایان - خانمها  

مردان - زنان

Ladies -Gentlemen  

و  همین کلمات در فرهنگها و زبانهای مختلف دیگر  

می دانیم که کلمات علاوه برمفهوم لغوی، بار معنایی دارند. چیزی که نشأت گرفته از فرهنگ است و تحت تاثیر آن. دو مثال فارسی و یک نمونه انگلیسی اش را آوردم، چون می‌دانم همه ما درک صحیحی از معنی و بار معنایی شان داریم.حالا برویم سراغ مثالهای بالا:

" آقا" محترم است، "خانم" هم.

"مرد" جذاب است، "زن" هم.  

"Gentleman" کلاس و شخصیت دارد، Lady هم.  و هر دو به یک اندازه. نه کمتر، نه بیشتر.

حالا اینجا را نگاه کنید:   

رجال - نسوان   

کلمه "رجال" قدرت را تداعی می کند. آدم را یاد مقامات بلند پایه مملکتی می اندازد که البته "مرد" هم هستند. 

 اما کلمه "نسوان".  

این کلمه تداعی کننده موجودات فلک زده ای با نام دیگر"ضعیفه " است که در اجتماع حائز رده دوم اهمیت اند و جماعتشان (جماعت نسوان)  یادآور گردهم آیی موجودات بدبختی است که حتی صدای اختلاطشان هم آدم را به یاد تم وز وز مانندی می اندازد که گوش را می آزارد. 

و من برای این همه تضاد توجیهی نمی یابم جز اینکه بگویم: 

لعنت به "عرب" و فرهنگ بی فرهنگی اش که قرنهاست مثل بختک به جان آنچه هزاران سال اندوخته بودیم افتاده و ریشه های پنهان فرهنگمان را در خفا، تباه و فاسد کرده است.

دعای جعلی

امروز دیدم یک بنده خدایی با عبارت "دعای روز سه شنبه" اینجا رو پیدا کرده . راستش الآن وجدانم بدجوری ناراحت است. یعنی از صبح تا حالا چند بار این ذکر را تند و تند با خودش تکرار کرده ؟ لابد انتظار دارد حاجت روا هم بشود!  

امیدوارم به توضیحاتش نیم نگاهی انداخته باشد.

مزاحمهای موبایلی

   تا حالا شده شماره موبایلتان را برای کارخاصی در فرمی چیزی بنویسید و بعد هی به خاطر کارهای بی ربط با آن شماره تماس بگیرتد؟ 

   من در این مورد خیلی بدشانسم. هر جا شماره داده ام پشیمانم کرده اند. مثلا اگر شماره بدهم که برای اجاره ملک تماس بگیرند ممکن است مثلا برای فروش اقساطی چرم مشهد زنگ بزنند.  نمونه می خواهید؟ این هم نمونه: 

- من یک خبطی کردم شماره نحس موبایلم رو (که قبلا هم ازش کلی گرفتاری کشیده بودم)توی فرمهای کانون مهندسین نوشتم. مدتی پیش یک خانمی زنگ زده که:"سلام من فلانی هستم, شما منو نمی شناسید، شماره تون رو با پسرم که برای کاراش رفته بود کانون مهندسین یواشکی از دفتر نگاه کردم. من دو تا پسر دارم هر دو مهندسن. می‌خواستم ببینم می شه با شما بیشتر آشنا شیم؟ ضمنا ما خونمون فلان جاست. زیاد مذهبی نیستیم, یعنی میدونید اهل حجاب نیستیم، مشروب هم می خوریم ولی خیلی ولنگ و واز نیستیم(خدایی آدم این چیزها رو توی تلفن می گه؟) وضع پسرام هم خوبه. دفترشون هم فلان جاست. خودم شاغل بودم الآن بازنشسته ام, شوهرم نمایشگاه ماشین داره، عروسم مهندس باشه بهتره. پسر بزرگم اسکی هم می کنه. تو پیست فلان مربیه. کوچیکه الآن خارجه ولی داره میاد ایران. راستی شما متولد چه سالی هستید؟ آدرس بدم یه بار یواشکی برید دفتر ببینید ازشون خوشتون میاد یا نه؟ باورکنید پسرام خیلی خوبند، اصلا اهل دختر و این برنامه ها نیستند(آره ارواح عمّت)" و  الخ.

یک ساعت تمام بدون اینکه اجازه بده یک کلمه حرف بزنم اینها رو یه نفس گفته. اما یه بار از خودش نپرسیده که اجازه داشته یواشکی شماره مردم رو بدزده زنگ بزنه یا نه؟   

 

- امروز دوباره یکی زنگ زده که: "خانم میشه شما 200 متر سهمیه تون رو به من بفروشید به متری *تومان؟"(اونم چه قیمت پرت و پلایی. مرتیکه فکر کرده من نشتم خونه آشپزی و بافتنی می کنم و سهمیه می فروشم که از گرسنگی نمیرم). میپرسم من شما رو نمی‌شناسم. شماره من رو از کجا آوردین؟ می گه از کانون مهندسین!  

   به هر حال من نمی دانم اونجا تلفن من رو روی ورق A1 پرینت کردن زدند به دیوارها یا ظهرا بعد از ناهار با شماره من بلوتوث بازی می کنند  یا مثلا روی نقشه ها بغل اونجا که علامت شمال نقشه رو می زنند شماره من رو هم می نویسند و خلاصه قضیه چیه که هر کی از اونجا رد می شود یک زنگی هم به من می زند.

حالا اینا فقط دو نمونه بودند، از این موردها زیاد پیش اومده که چون من وضع تایپ کردنم خیلی خرابه و همین الآن هم بس که رو کیبورد کوبیدم انگشتام کج و معوج شده اند، مجال توصیفش نیست. 

    خلاصه کلام این که شماره موبایلم شده بلای جونم. جای اینکه طرف زنگ بزند که:" ما یه ساختمان داریم و دنبال ناظر می گردیم. خانم مهندس بیا زحمتش رو بکش"  هی زنگ می‌زنند می روند رو اعصابم. فکر کنم آخرش باید بروم از این کانون مهندسین یک شکایتی چیزی بکنم که دلم خنک بشود. بابا کلی پول عضویت گرفتید، کار نون و آب دار هم که پیدا نمی‌کنید. دیگه چرا شماره مردم رو خیرات می‌کنید؟ راستی گفتم خیرات، یادم باشد امروز بعد از ظهر یک سری بزنم ببینم. شب جمعه است شاید واقعا دم در شماره خیرات می‌کنند!

استرس صبح برفی

صبح بود و برف بود و من بودم و چکمه های پاشنه بلند  و ترس ولو شدن روی آسفالت و تنبلی از نو بالا رفتن و عوض کردن کفشها. 

 و پیروز میدان، البته که تنبلی بود.  

الاآن هم زنده ام و دست و پایم سالم اند و به قول محسن نامجو "راحتم"! 

فرهنگ

شما از چه زمانی وقتی سوار ماشین می‌شوید کمربند می‌بندید؟  

شما شاید از اول با کلاس بوده اید، اما از من که بپرسید، از وقتی که اجباری شده و اگر نبندی جریمه می شوی. اوایل به زور و به اجبار بود و هرجا که خطر جریمه تهدید نمی کرد، فورا از شرش راحت می شدم. بماند که تاوان این کم طاقتی را سه چهار بار با جریمه پرداخت کرده ام. اما حالا که چند سالی از اجباری شدن کمربند ایمنی می گذرد، به زور تهدید و جریمه و ترس یا هر چیز دیگر که اسمش را بگذاریم، بستن کمربند برای من جزء لاینفک مجموعه فعالیتهای مربوط به قبل از راه انداختن ماشین شده. حالا هم هدف من این نیست که پز بدهم که کمربند می بندم و با شخصیتم و به قوانین احترام می گذارم. حرفم این است که در همین جامعه ای که ما داریم، می شود فرهنگ را نهادینه کرد. موضوع جا انداختن کمربند ایمنی برای دولت بحث بغرنجی نبوده، یک سری تبلیغات احتیاج داشته با یک تعدادی قوانین و ضمانت اجرایی شان. ما در مملکتمان از این کمربندها خیلی داریم. مثل آب خوردن آشغال میریزیم در خیابان، از کنار جنس لطیف که رد می شویم رکیک ترین کلمات را از پستوی ذهنمان می کشیم بیرون و نثارش می کنیم، آب دهان و بینی و هر جای دیگر را که راه بدهد مثل حیوانات که محدوده شان را برای رقیب علامت گذاری می کنند حواله آسفالت می کنیم، مسابقات موتورسواری در پیاده روهای شلوغ برگزار می کنیم، در کوچه و بازار و تاکسی و مترو،  همه از هم طلبکاریم و انگار منتظر بهانه ایم که با هم درگیر شویم و نمونه های بسیار که خودتان بهتر از من می دانید. اما نکته اینجاست که اگر مقررات سفت و سخت باشد و ضمانت اجرایی داشته باشد، بالا بردن فرهنگ یک جامه سخت نیست. وقتی طرح کمربند اجرایی می شود، پس فرهنگ شهر ما خانه ما هم قابل اجراست، قضیه "تف نکردن و .." در خیابان هم قابل اجراست. احترام گذاشتن هم همینطور. اما مشکل اصلی اینجایی که ما زندگی می کنیم این است که اصولا دولت که باید فرهنگ سازی کند، از مردم عقب تر است. درست مثل قانون. قانون باید یک سر و گردن از فرهنگ جلوتر باشد تا بتواند به مرور زمان فرهنگ را بهبود ببخشد، اما در ایران در خیلی از موارد اگر بخواهی به قانون مراجعه کنی، باید از فرهنگت عقب گرد کنی. این است که ایرانی با فرهنگ به قول خودش "غنی" می شود این که می بینیم. یک نفر هم باید جلوی دولت را بگیرد که اینقدر به فرهنگ ملت توهین نکند، فرهنگ سازیش پیشکش!

به خواننده محبوبم

   سالهاست که به کارهای زیبا و صدای گرمت گوش داده ام. خاطره انگیز ترین لحظاتم با طنین صدایت همراه بوده اند و فرود و فراز صدایت، موسیقی متن لحظات زیبایم بوده است. اما همه و همه اینها بدون اینکه بابت شنیدن حتی یک کدام از کارهایت پولی خرج کرده باشم. همه این لذتها را به رایگان برده ام و می دانی که از این بابت حس بدی دارم. اما این را بدان که اگر اینجا قوانین "کپی رایت" حاکم نیست، یادمان نرفته که به تو و امثال تو دِینی داریم. اینکه درد گرفتن وجدانمان در این طرف دنیا به کار تو که آن طرف دنیا زندگی می‌کنی می آید یا نه را نمی دانم، اما اگر به چیزی غیر از مادیات اعتقاد داری،که می‌دانم داری، بدان که لذت و آرامشی که به هموطنانت هدیه کرده ای با هیچ بازار گرم مادی قابل قیاس نیست. پس سرت سبز و دلت شاد و ذهنت روشن و صدایت همچنان گرم باد.