افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

افق

زکات خواندن وبلاگ، دادن فیدبک به نویسنده است! لطفا خواننده خاموش نباشید.

فنلدون

من: خوب آقا رضا، حالا اشکالش چی بود؟ 

مکانیک: "بوش اکسل" و"فنلدو "

من(با تعجب): لطفا یه بار دیگه بگین اشکال از کجا بود؟ 

مکانیک: "بوش اکسل" و "َفنلدو"  

 

*********************** 

من: بابا ماشین رو نشون دادم. 

پدرم: خوب ایراد از کجا بود؟ 

من: بوش اکسل و یه چیزی شبیه "فنلدون"

پدرم(با نگاه عاقل اندر سفیه): فنلدون نه،  احتمالا "فنر دو"!   

***********************

پی نوشت: خوب من چی کار کنم زبون مکانیکه می گرفت. تازه "فنلدون" که از "فنلدو" که با معنی تره! یعنی مثلا "دون" یعنی جای یه چیزی و "فنلدون"  می تونست کلمه ای باشه که من تا حالا نشنیده باشم، ولی خدایی "فنلدو" هیچ توجیهی نمی تونست داشته باشه.  

اما به هرحال هنوز هم نفهمیدم قضیه از چه قراره. کسی اگر می دونه، کمک کنه.

مچ گیری

من(با نیش باز): سلام. امروز اینجا چرا اینطوری شده؟ من قبلا همیشه اینجا دور می‌زدم! حالا الآن چی کار کنم؟

مامور راهنمایی رانندگی(دست به جیب): فعلا بذار جریمه اون موقع ها رو که دور می‌زدی بنویسم، بعد بهت می گم چی کار کنی!

"استخر" یا "رانی پیرزن"

این روزها استخر رفتن هم برای خودش تراژدی شده. زمانی وقتی استخر می رفتی بیشتر بچه ها را میدیدی و تعدادی هم نوجوان و نهایتا جوان که برای شنا کردن آمده بودند. اما امروز شرایط بدجوری تغییر کرده. پایت را که در استخر میگذاری فکر میکنی وارد مراسم سفره ابوالفضل یا ختم انعامی چیزی شده ای، بس که یکباره با خیل عظیمی از پیرزنها مواجه می شوی. علت را هم که جویا می شوی میگویند به تجویز دکتر جهت درمان پادرد، کمر درد، زانو درد و خلاصه هر درد بی درمانی که دکتر حال و حوصله نداشته کتابهایش را ورق بزند و درمانی برایش پیدا کند می آیند استخر. نتیجه اینکه استخر می شود شبیه محل نگهداری سالمندان. یکی از درد پا ناله میکند، دیگری از فشار خون و کلسترول بالا و همه این کنفرانس یک ساعت و نیمه درست وسط استخر در قسمت کم عمق، جایی که افراد تحت آموزش در حال تمرین هستند برگزار می شود. نتیجه هم میشود برخوردهای فیزیکی متوالی و غر زدنهای بی پایان مادربزرگهای 220 کیلویی. حالا اگر بیشتر دنبال محل دقیق برگزاری میتینگهای اضطراریشان هستید که باید بگویم آنجا جایی نیست جز "جکوزی". بله، کعبه آمال این مادر بزرگهای خسته و بیمار و غرغرو جکوزی است. دقیقا همان جاست که با آه و ناله از بدجنسی عروسشان تا حقوق کم بازنشستگی شوهرشان تعریف می‌کنند و به هم مشاوره می دهند. 

به هر حال هدف از این آسمون و ریسمون بافتنها این بود که بگویم، وقت آن رسیده که در استخرهای عمومی محلی هم برای افرادی که جهت آب درمانی و درمان امراض مراجعه می کنند در نظر بگیریم و دختر شش ساله مامانی خوشگل موشگلی را که آمده شنا یاد بگیرد با پیرزن 220 کیلویی که هزار جور مرض پوستی و غیر پوستی دارد در یک تشت نیاندازیم.

غرغر

   نمی‌دانم این مشکل خاص کشور ماست یا همه مردم دنیا به آن دچارند. در یک گرایشی از یک رشته لیسانس می‌گیری، مدتی در یکی از شاخه های همان رشته فعالیت کاری می کنی، بعد در یک گرایشی از رشته کارشناسی ات، کارشناسی ارشد می گیری که نه کار کردی و نه اصولا در دوره لیسانس به آن بها داده اند، بعدش هم در یک گرایش دیگری که تمرکز کارشناسی ارشدت روی آن کمتر بوده مشغول به کار می شوی تازه قبل از آن هم یک پروژه فوق لیسانس که باز هم برای خودش یک شاخه جدا بوده و ربطی به فعالیت های قبلی نداشته، انجام داده ای و کلی مقاله نوشته ای. این است که می شوی همه کاره ی هیچ کاره. یعنی هر جایی رفته ای انرژی گذاشته ای ولی مجموع این انرژیها را هیچوقت نمی توانی برآیند بگیری .به همین دلیل اصولا ما اینجا در ایران متخصص نداریم. سر از همه کار در می آوریم ولی بحث تخصص که مطرح می شود باید جل و پلاسمان را جمع کنیم برویم پی کارمان. دقیقتر که نگاه می کنم می بینم نطفه این عدم کارایی دقیقا همان زمان ورودمان به دانشگاه در هر یک از مقاطع تحصیلی است، همان موقعی که به ما گفتند انتخاب رشته دلخواه نیست و هر جا که قبول شوی می روی می شوی دانشجو. آن هم از دوران "دانش جویی" که یادم نمی آید دانشی "جسته" باشم. همه اراجیفی که گفتند جزوه کردیم و شب امتحان یک گله جا در مغزمان بازکردیم و چپاندیمش آنجا. جایی که دم دست باشد و حداکثر تا 24 ساعت هم منقضی شود. تنها هدف هم که پاس کردن درسها به سرعت برق و باد و رهایی از دانشگاهی بود که هیچ محیط پژوهشی در آن ندیدیم. تازه این وضعیت دانشگاههای اسم و رسم دار تهران است،بقیه را که الله اعلم. خلاصه جان کلام اینکه اینجا یا باید خودت را بزنی به کوچه علی چپ و به روی خودت نیاوری که چه می کنی، یا این که اینقدر فکر و خیال می کنی که تلف می شوی.

هر جا دلت خواست ماژیک بکش.

به فرض که همه دامنهای کوتاه و همه آستینهای حلقه ای و لباسهای دکلته کتابهای آموزش زبان را با ماژیک بپوشانی. با فرهنگی که دارد منتقل می کند چه می کنی؟  با تمرینهایی که باید در جوابش بنویسی "امشب قرار است با دوست پسرم بروم پارتی" چه می کنی؟  

هیچ، هیچ کاری نتوانسته ای و نمی توانی بکنی. سالهاست که هوش و حواست متمرکز به یقه ها و پاها ست.  

پس تو ماژیکت را بکش، ملت هم پارتی شان را می روند!

زنان و مردان

   حکایت زنان و مردان، حکایت سیاه پوست و سفید پوست است. مادامی که زنان به خود نجنبند و مسئولیت زندگی خودشان را نپذیرند، همین آش است و همین کاسه.  

    هیچکس از اینکه برتر باشد و حرف آخر را بزند بدش نمی آید. سیاهان هم تا وقتی به خود نجنبیدند و سراغ فراگیری علوم نرفتند و مسئولیت قبول نکردند، همین آش بود و همین کاسه. 

   اما یادمان باشد، تا وقتی زنان به عنوان نیمی از جمعیت و عضو اصلی و انکار ناپذیر خانواده به عنوان کوچکترین اما مهمترین نهاد اجتماعی که در عین حال تاثیرگذار ترین نهاد نیز هست، به تعامل مناسب با جامعه نرسند، برای مردان هم همین آش است و همین کاسه!

یادداشتهای هول هولکی

   صبح که از پنجره هوای مه گرفته را تماشا میکنم، ترجیح میدهم به جای اینکه امروز مجبور باشم بروم  اصفهان، میرفتم شمال! 

   من نمی دانم این "شمال" چه دارد که این همه حس نوستالژیک در ذهنت پشت سر اسمش رژه میروند، صرفنظر از این که متعلق به کدام طبقه اجتماعی یا صاحب چه تفریحاتی بوده ای. این همه شهر دیده ای ولی خاطرات هوای نم زده شمال و گم شدن در بوی سیر تازه و ماهی سفید بازارش جایش را در ذهنت با هیچ خاطره ای عوض نمی کند. 

  پی نوشت: تا این لحظه که پروازهای اردبیل کنسل شده، امیدوارم هوای اصفهان هم خساست کند و این دلتنگ شمال به زور راهی نصف جهان نشود.

عید قربان

  از فلسفه به قربانگاه بردن اسماعیل به عنوان هر آنچه دلبستگی و  وابستگی دنیویست در برابر معبود، لذت میبرم اما هنوز نتوانسته ام با نازل شدن موجود دیگری به عنوان قربانی و ریخته شدن خون- هر چند موجودی غیر انسانی- و پایه گذاری خشونتی که بصورت سنت در آمده ارتباط برقرار کنم و هنوز نتوانسته ام توجیهی که عقل بپسندد و دل راضی شود برایش پیدا کنم. اما به هر حال روزهای عید روزهای قشنگی اند و اینجا که ما هستیم هر روزنه شادی را دودستی باید چسبید که بس کمیاب است. پس:                  

***عید قربان مبارک***

اعتراف

   امروز میخواهم از این تریبون یک اعتراف انتحاری بکنم. امروز میخواهم همین جا در وبلاگ خودم با آبروی خودم بازی کنم و سرشکستگیم را به اطلاعتان برسانم. 

   ببینید دوستان، من آدمی نیستم که هر نوع موسیقی را گوش کند. معمولا دنبال کارهای استخوان دار رفته ام. یعنی اصلا تاب و تحمل موسیقی بازاری را ندارم یعنی حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم. پاپ که گوش کنم آخرش میشود گوگوش یا سیاوش قمیشی و موسیقی کلاسیک هم که جای خودش را دارد. حالا من که عمری دیگران را به خاطر گوش دادن به هر بی سر و پایی تخطئه کرده ام، یک بلایی سرم آمده که نمی توانم سرم را در جمع بلند کنم. 

   داستان از این قرار است که یک نفر شیر پاک خورده یک تعداد فایل mp3 به من داد و این زهر هلاهل دقیقا از همانجا دامن مرا گرفت. فکر کنید من که در این زمینه ها کلی ادعا داشتم، به محض برخورد با چند آهنگ از نوع "داش مشتی" اجرا شده توسط برادران "عباس قادری" و "جواد یساری" دریچه تازه ای از دنیای موسیقی به رویم گشوده شد و اینطوری شد که مشتری شدم. مشتری نگو، بلا بگو!

   حالا هم اگر دیدید یک خانمی مثلا در فصل بهار که هوا عالیست شیشه ماشینش را تا خرخره بالا کشیده و به هیچ نحوی حاظر نیست شیشه را پایین بدهد و از هوای بهاری لذت ببرد، همانا بدانید او منم و در آن لحظه یکی از آقایان مذکور در حال هنر نمایی است. 

   این قضیه شیشه هم داستانی دارد برای خودش. روزی در اتوبان همت یک نفر موتوری از اول تا آخر یکی از این آهنگها سرعت را طوری تنظیم میکرد که مدام در کنار شیشه باشد و مستفیض گردد و لبخند های ملیح تحویل من بدهد. من هم نامردی نکردم و اجازه دادم از اول تا آخر آهنگ مورد علاقه اش را بشنود او هم اینقدر ادامه داد تا اینکه داشت تصادف میکرد. این شد که چندیست در این مواقع جهت رفاه حال عزیزان شیشه ها پلمپ میشوند. 

   اما از شوخی که بگذریم، چون من در این زمینه چند پیراهن بیش تر از شما پاره کرده ام، اگر شب بود و جاده بود و شما هم بودید بد نیست امتحانش کنید. آنوقت میفهمید این شوفرهای مادرمرده ماشین های سنگین حیوونکی ها چه حس غریبی دارند در خلوت شبهای تنهاییشان!

مرض حق به جانب بودن

   داستان از این قرار است که یک دور برگردانی هست که بنده شخصا روزی چند بار "استادش" میکنم(امان از این اصطلاحات تلویزیونی که عین کنه به قاموسمان چسبیده و دست بردار هم نیست). با اینکه در مسیر پر ترددی قرار دارد ولی از نظر طرح هندسی اشکالات اساسی دارد. مثلا  هر دو مسیر مخالف مشترکا و بطور قانونی از همین "یو-ترن"جهت دور زدن استفاده میکنند و اینکه عرض مسیر به طرز هیجان انگیزی برای دو ماشین کم است طوریکه مثلا وقتی داری دور میزنی یاد سریال کبری 11 که دیشبش دیدی می افتی و شانس بیاوری یک جوری شاخ به شاخ و سپر به سپر از مهلکه جان سالم به در ببری و البته این از کرامات برادران زحتمکش شهرداری است که لابد در حین اجرای پروژه یکهو کار واجبی برایشان پبش آمده و با خلوص نیت به پیمانکار زحمتکش اعتماد کرده اند پیمانکار هم بی خیال "رفوژ" (قسمتی از بلوار که مسیر دور زدن دو جهت مخالف را جدا میکند) شده است و فردایش هم یک دور برگردان معلول جسمی تحویل گرفته اند و پس از روبوسی با همه دست اندر کاران پروژه امضایی پای برگه ی انداخته اند و خوشحال و خندان رفته اند تا پروژه بعدی را هم"چیز" کنند. 

   البته هدفم از این روده درازی ها به چالش کشیدن عملکرد شهرداری! یا افاضات در زمینه مهندسی راه و ترابری نیست، این را میخواستم بگویم که اصولا خودخواه بار آمده ایم.  آقا من هر وقت از مسیر "غرب به شرق" دور میزدم به "شرق به غربی" ها عرض ادب میکردم و هر وقت از مسیر "شرق به غرب" دور میزدم به "غرب به شرقی"ها ادای احترام میکردم. با این طرز تلقی که حق با من است و او در راهی که مال من است وارد شده و متجاوز محسوب میشود و این داستان ادامه داشت تا اینکه روزی از روزها (دیروز) این پتانسیل فحش برانگیز بودن محل نظرم را جلب کرد که همانا انگار اینجا دو طرفه است و کلمات قصاری که در این مدت حواله راننده مقابل میکرده ام ناشی از مرض حق به جانب بودن بنده بوده است که این روزها بدجوری اپیدمی شده و باعث میشود  اول مشت و لگد نثار کنیم و حرفهای رمانتیک به هم بزنیم و بعد اگر احیانا فرصتی بود و حسش هم آمد یک بررسی اجمالی کنیم که اصولا موضوع از چه قرار بوده و حق با کیست. 

و اینطوری شد که بر ما وحی همی آمد که:"فلانی، دکتر لازم شده ای انگار"!

هذیان

۱-ساعت ۵:۴۰ دقیقه صبح بیدار می شوی و صدای خودت را می‌شنوی  که زمزمه می کند:

با هر که سخن گفتم      در خود گره ای گم بود 

و اینطوری است که یک روزهایی می شود که فاتحه روزت را از همان صبح اول وقت می‌خوانی و یک صلوات قرِِّاء هم پشت بندش جهت آرامش روح تازه گذشته می فرستی و می زنی بیرون.

۲- از دروغ گفتن و شنیدن متنفری ولی گاهی در شرایطی قرار می‌گیری که طرف مقابلت پول می‌گیرد که دروغهای تو را مستندسازی کند. تو هم تصمیم می‌گیری از جان و دل بگویی آنچه می‌خواهد و بخندی به ریشش و اگر نداشت به سبیلش که این یکی را حتما دارد.    

بعدا نوشت: حیف که اسلام دستم را بدجوری بسته و بیش از این نمی‌توانم بعضی مسائل را باز کنم(بند۲). ضمنا یکی از بندهای منشور اخلاقی این وبلاگ کمک به افزایش آی-کیو خوانندگان محترم می‌‌باشد که این خدمات جهت رفاه حال شهروندان بصورت رایگان ارائه می‌گردد.

یادته؟

پرسه زدنهای پاستوریزه غروبهای دم کرده تابستون یادته؟ 

غر زدنهای همیشگی بی دلیل و با دلیل یادته؟ 

نگرانی هایی که هیچوقت تمومی نداشت یادته؟ 

چایی عطری هایی که با خرما و بیسکوئیت به خوردم می‌دادی یادته؟ 

ولع غیبت پشت سر دختر همسایه پایینی یادته؟ 

ماشین رو تا کمر انداخته بودم تو اون جوب پهنه یادته؟

تلفنهای یواشکی و قاطی کردنهای مامانت یادته؟  

هق هق های اون شبت تو بغل من یادته؟

پا درمیونی های گاه و بی گاه من و برقراری آرامش نسبی یادته؟ 

اونوقت که طاقتم رو طاق کردی یادته؟ 

یک ماه بعدش که زدم زیر همه چیز یادته؟   

من همه اینها رو یادمه ولی از تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم.

طعم خاطره

    می شه خسته از یک روز کاری پر مشغله در حالی که داری با یک خاطره ای که سر و ته طول مدتش در واقعیت بیست-سی ثانیه بیشتر نبوده وَر بری و در طول پنجاه کیلومتر راه،  یک جوری که ماشینت رو تا جایی که امکان داشته به منتهاالیه سمت راست چسبوندی و ته ته خط کم سرعت، آینه به آینه گاردریل داری می‌ری، خودت رو تو خاطره ات غرق کنی و در حالی که لبخند ملیح احمقانه ای رو لبات نقش بسته، مثل اینکه داری نشخوار می کنی اون خاطره رو هی از اول به آخر و از آخر به اول و از وسط به آخر و خلاصه هر حالتی که طبق قوانین ترکیب و فرمول " فاکتور یل" امکانش هست و از دبیرستان و دانشگاه یادت مونده تو ذهنت مرور کنی و سعی کنی بازهم مزه هر لحظه اش رو زیر زبون حافظه ات تازه کنی و دوباره و صدباره و هزار باره ازش لذت ببری و حسرت بخوری که کاش مسیر طولانی تر بود و تو می‌تونستی همچنان به عشقبازی با طعم شیرین خاطره ات ادامه بدی.

آقا انار فروشه کانسپت کار رو بهتر داره

امروز رفتم برای دیدن دموی(demo) یک نرم افزار شبیه ساز (simulator) ساخته شده در بلاد کفر.  

 طرف از یک کشور اروپایی نرم افزار رو run کرده بود و پشت خط تلفن مثلا داشت پرزنت می‌کرد. یک جورهایی نحوه کار با برنامه همراه با بکار بردن سیاست های جذب مشتری بود. من رو هم که بی خبر از همه جا برده بودند و نشونده بودند تو جلسه طوری که مثلا اگر دست اون آقاهه که سر خیابون شرکت با وانت انار می فروشه رو گرفته بودند برده بودند، آقا انار فروشه concept کار بهتر از من دستش بود. به هر حال با هر دردسری بود خودم رو با شرایط وفق دادم و از اونجا که دیر هم رسیده بودم تا بیام زبون فرنگی رو با ذهن ایرونیم اونم وسط یک بحث تخصصی ست کنم بازم یک پنج دقیقه ای گذشت. خلاصه وقتی افسار کار اومد دستم و فهمیدم طرف چی داره بلغور می‌کنه دیدم یه جمع هشت-ده نفره با حضور دو تا مدیرکل نشتند دارند به سخنرانی آقا گوش می دن بدون اینکه صفحه نرم افزاری که آقاهه داره گلوش رو به خاطرش "اوجوری اونجوری" می کنه باز باشه. یعنی کی باور می‌کنه که آدم بیست دقیقه گوش کنه و سرش رو به حالت تایید تکون بده و قیافه عالمانه و فاضلانه بگیره ولی نفهمه که این چیزهایی رو که دارند توضیح می دنن دیدنیه نه شنیدنی و تازه آقایون متوجه بشنوند که بععععله اون صفحه که روی "ال-سی دی"میمی‌مایز‌(minimize) هست رو باید ماکزیمایز (maximize) کرد چون زیرش داره یک اتفاقاتی می افته که دقیقا به خاطر دیدن همون اتفاق ها کارو بار رو ول کردیم و چپیدیم تو یه اتاق سه در چهار. حالا باز بگین این آقایون سرشون با...   استغفروا..

این پست مخاطب خاص ندارد

انسان موجود عجیبیه. قدر نشناس و تنوع طلب. به محض دیدن یه چیز دور از دسترس در حالی که تمام موتورهای جسمی و فکریش روشنه به سمت اون دست نیافتنی حرکت می‌کنه و هرچه هدف متحرک‌تر باشه این انسانه که حریص‌تر و  آزمندتر می‌شه. حالا به جای کلمه هدف یک فروند جنس مخالف رو جایگزین کنید. مادامی که طرف در دسترسه بی‌خیال و خجسته تو محدوده‌ای نه چندان دور ولی با فاصله چرخ می‌زنیم اما امان از لحظه‌ای که بو ببریم طرف سر و گوشش می جنبه یا تصمیم گرفته باقی زندگیش رو بدون ما بگذرونه. اونوقته که دوباره موتورهای مذکور به همراه چندین موتور قرضی با چندین و چند برابر قوا به سمت هدف تغییر جهت داده تا اوضاع رو به حال اول برگردونه و گاهی هم از شدت هیجان، همان فروند فوق الاشاره رو به بادفنا داده و با حالت پیروزمندانه ناشی از قرار گیری در جو قوی، روی جسد عکس فاتحانه می گیریم، غافل از اینکه هدف بازیابی بوده و نه امحاء. لذا: 

همون مواقعی که هستیم و هست، همون مواقعی که همه چیز مرتبه، همون مواقعی که هنوز عشق هست، همون لحظاتی که وقتشه، زمانی که هنوز زنگ "وقت تمام" رو نزدن، همون موقع است که باید اون کاری رو که بعدا وقتش ممکنه پیش نیاد انجام داد. اون موقع است که باید خساست به خرج ندی و دارو ندارت رو بذاری وسط. دقیقا اینجا همون جاییه که باید ارزش چیزی رو که تو دستاته بدونی و همونطوری باهاش تا کنی که لیاقتشه و لیاقته. اینجاست که باید نشون بدی که بزرگ شدی و لیاقت جایزه سالم بیرون اومدن از این تست رو داری. اینجاست که تعیین می کنی ظرفیت پیش رفتن به سمت جلو و دیدن و داشتن لذتهای بیشتر از این رو داری و در این جدال تنها  تویی که تعیین کننده ای نه کس دیگر.

مرسی که اینقدر سر وقتی

یکی از مهمترین ملاکهای من در ارتباط با آدمها سر موقع بودنه و اینکه طرف تشخیص این رو داشته باشه که کی لازمه به آدم خبر بده که برنامه تغییر کرده و  کی اصولا برنامه قابل تغییر هست و چه بهانه هایی قابل قبوله و الخ. چه رنجها که در این راه نبرده ام و چه خون جگرها که در این مسیر نخورده ام، اما دریغ از یک اپسیلون موفقیت و نتیجه این شد که کلا ناامید شدم.

حالا یه نفر پیدا شده اینقدر سر وقته، اینقدر تشخیص می ده، اینقدر ماهه، اینقدر گله که واقعا خارج از انتظار یه آدم شرطی شده ای مثل منه  و اصلا نمی تونم در مقابل این حرکات انتحاریش خودمو کنترل کنم و طوری ذوق زده می شم که ممکنه از دهنم یه چیزایی در بره که خلاف عرف و شرع و مناسبات داخلی و خارجی و بین قاره ای و بلکه هم بین سیاره ای و بین کهکشانی باشه.

...

این روزها تهدید خوب دارد جواب می‌دهد. در مورد پاییز هم جواب داد.

استقلال آری. وابستگی نه!

   هر روز که بزرگ تر می‌شی یا پیرتر می‌شی سروکلٌه نیازهای جدیدی تو وجودت پیدا می‌شه. نیازهایی که روز به روز از نوع جسمی به روانی تغییر ماهیت می‌دن و همین جای قضیه‌است که کار رو سخت تر می‌کنه و به این ترتیب هر روز وابسته‌تر و وابسته‌تر می شی تا اینکه یه روزی می‌رسه که باید با خودت خلوت کنی و فکری به حال مهمونهای ناخوانده ای که هر لحظه داره به تعدادشون اضافه می‌شه بکنی. احساس وابستگی احساس خوبی نیست. شبیه حس زندانه. اما خلاص شدن از وابستگیها به قدرت و اراده قوی نیاز داره که هر کسی به اندازه کافی ازش بهره‌مند نیست. اما همین که میدونیم انگل وابستگی وجود داره و داریم باهاش همزیستی مسالمت آمیز می‌کنیم و گاهی هم یه جورایی به سازش می‌رقصیم ولی وجودش رو و اینکه مخرب هست  قبول داریم یعنی کلی جلو هستیم و هنوز امیدی هست.

پاییز

   فصل که داشت عوض می‌شد منتظر یه پاییزِ برگ ریزِ بارونیِ قشنگِ پروانه ای بودم. اما این پاییزه نه برگ ریزون داره، نه بارون درست و حسابی، نه قشنگه، نه پروانه توش پیدا می‌شه. اصلا هم دوستش ندارم.

Girls prefer DRY guys

 Girls prefer DRY guys ! 

چپ چپ نگاه نکنید. اینو من نمی گم. تو تبلیغات یاهو رؤیت شده. حالا برید بگردید ببینید تبلیغ کدوم کالاست! 

یادم باشه

   از اون دسته آدمهایی هستم که اگه یه آهنگی رو بشنوند و به مذاقشون خوش بیاد اینقدر گوشش می‌کنند تا اینکه یه مدت آهنگه بره قرنطینه و احیانا تازه بعد از چند ماه بتونند بدون اینکه کهیر بزنند دوباره برن سراغش. ولی یادم باشه این کار رو در مورد بعضی از دوست داشتنی های زندگیم نکنم. یادم باشه یه چیزی هم واسه بعدترها بذارم. یادم باشه. یادم باشه. یادم ب...

وقتی قهری با من من با کی بگردم

جناب شماعی زاده می فرمایند:  

کاش می‌شد می‌گفتی 

بدونم من چه کردم 

وقتی قهری با من 

من با کی بگردم!    

تا حالا به تراژدیِ کات (cut) از این جنبه ای که آن جناب در مصراع آخر شعر فوق الذکر به آن اشاره کرده، نگاه نکرده بودم. یعنی فکر کن شاعر چه ذهن خلاقی داشته!

 

منطق

من: چرا روسری سرکردی؟ تو که اهل حجاب نبودی. 

اون: خواب دیدم، از این به بعد سر می کنم. 

من: آخه آستینت حلقه ایه؟

اون: نه، این اشکال نداره!

بین دو خط نرانید

قبل‌تر ها یک شکی در من وجود داشت که این افرادی که در اتوبانها یک لِنگ ماشینشان را اینور خط می اندازند و آن یکی لِنگ را هم آن طرف خط و دِلِیْ دِلِیْ کنان و با طیب خاطر و آرامش روح به صراط مستقیم طی طریق می کنند تا از مبدأ به مقصد برسند، مشکل حاد بینایی دارند یا به عبارت دقیق‌تر لوچ اند و خط به آن سفیدی و خوشگلی را نمی بینند.  سپس همزمان این امر بر من مشتبه می شد که این ضعف شدید بینایی چطور در هنگام معاینات بینایی سنجی کذایی که با شدت و حِدٌت در حال انجام است مشخص نشده است؟ پس از تحقیق و تفحص بسیار به این نتیجه رسیدم که این برادران و به ندرت خواهران نه تنها از ضعف بینایی رنج نمی برند بلکه دارای چشمان تیزبین در حد عقابی هستند. لکن استراتژی "نراندن بین دو خط" به آنها قدرت مانور میدهد تا در هر لحظه با با بکار گیری حس قدرتمند بیناییشان ترافیک مسیر را تخمین زده و در مواقع لزوم به صورت ناگهانی خودشان را در لاین سمت چپ یا راست زورچپان کنند و البته همزمان طلبکار هم باشند و در صورت نیاز از کلمات رکیک نیز با دل و جان و کمال میل استفاده نمایند. لذا:  

احتیاط واجب آنست که با مشاهده این برادران دینی تا حد امکان فاصله ایمن را حفظ نموده و از هرگونه کَل‌کَل و سعی در امر به معروف و نهی از منکر و هدایت به راه راست دوری گزیده و مستحب آنست که به گوشه امنی پناه برده و با اعصاب راحت طی طریق فرمایید.

قانون، دارو یا زهر

    مگر نه اینکه قانون اختراع و یا به عبارت بهتر اکتشاف بشر است؟ مگر نه اینکه یک زمانی افرادی دور هم جمع شده اند و با توجه به شرایط زمانی و مکانی همان موقعیت، راهکارهایشان را به صورت قانون تدوین کرده اند؟ مگر نه اینکه آن افراد در آن زمان تحت تاثیر فرهنگ، بینش و مقتضیات همان موقعیت بوده اند؟ پس این گرداب تفسیر قانون چیست که در آن گرفتاریم؟ که به بهانه حفظ قانون تر و خشک را در آن می سوزانیم؟ چرا به جای بازنگری قانون به دنبال پیدا کردن سوراخ سنبه های آن و یا به اصطلاح شیک امروزیش "راهکار قانونی" می گردیم؟  

    قانونی که تفسیر بخواهد و وقتی می گردی هزار جور تفسیر متضاد را میتوانی به آن بچسبانی قانون نیست، زهر است. از هر بی قانونی منفور تر است. می خواهد قانون مدنی باشد یا قانون دینی.  

   یک سری آدم ناقص العقل در قالب یک هیأت عریض و طویل می نشینند و قانون تفسیر می کنند! پدر من، آن کسی که قانون را تدوین کرده، به پیر به پیغمبر با آنچه که تو امروز با آن روبرویی، دست به گریبان نبوده، پس در قانونش هم دوای دردت را پیدا نمیکنی، بیخود نگرد و خود و دیگران را با این تفسیرهای احمقانه ضذ عقل و وجدان و منطق عذاب نده. به جای این همه خویشتن کشی به فکر بازنگری و اصلاح باش. اصلاح! 

 

ایران عزیز، نگرانت هستم.

      هیچوقت در مورد وظایفی که در قبال کشورم بر عهده داشته ام، در مورد درست یا غلط بودن تصمیماتی که در موردش گرفته ام و در مورد اتفاقاتی که در حال وقوع بوده است، به اندازه این روزها تردید نداشته ام. مردمی را میبینم که با شور و حرارت جانشان را در طبق اخلاص گذاشته اند و برای عقیده  و آزادیشان می جنگند و افرادی که با شور و حرارت بیشتر در حال تبلیغ و دامن زدن اند! آنچه که باعث تردید من می شود دقیقا اینجای ماجراست که سناریو به شدت از پیش تعیین شده به نظر می رسد. یعنی واقعا همان زمانهایی که سبزها در خیابان برای کاندیدای محبوبشان تبلیغ می کردند، این تبعات قابل پیش بینی نبود؟ پس چرا جلوگیری نشد؟ از کی تا حالا کشور ما اینقدر آزاد شده؟ از کی تا حالا برای کاندیدای محبوبمان اینطور آزادانه تبلیغ می‌کنیم؟ در خیانها می‌رقصیم، بوق میزنیم، شادی می‌کنیم؟ چطور شد که این دفعه همه این کارها مجاز شد تا نطفه جنبشی شکل بگیرد و به‌اندازه‌کافی بزرگ شود که دیگر نشود متوقفش کرد؟ من به اصلاحات معتقد بودم و هستم، اما به گمانم کمی سکوت و تفکر و شناخت ارزشش را دارد. آزموده را آزمودن خطاست و این بار گول خوردن قابل بخشش نیست. نگذاریم جریان ما را با خود ببرد. مردم خودشان باید تعیین کننده مسیر جریان باشند. اگر آبی هست مطمئن باشیم که به آسیاب خودمان می ریزیم. الآن دقیقا زمانی است که به جای "شور" باید "شعورمان" را خرج کنیم و همه این حرفها یعنی:  

** ایران عزیز، این روزها خیلی نگرانت هستم.**

محسن نامجو

      در اینکه محسن نامجو از استعدادهای خدادادی بهره دارد شکی نیست، اما در این که خدا لابلای این استعدادهای ریز و درشت و کوچک و بزرگ که بهش عطا کرده، عقل هم به اندازه کافی در سبد کالا برایش گذاشته، میان علماء اختلاف نظر وجود دارد. 

      ساختار شکنی در دوره ی حاضر و با شرایط موجود، متقاضی و حمایت کننده زیاد دارد، اما از هول "شکستن ساختار" در دیگ "نامربوط گویی" افتادن بحث دیگریست. به نظر می‌رسد آقای نامجو با چوب و چماق و قفل فرمان و هر چیز دیگری که دم دستش بوده, به جان ساختار بی پناه افتاده و تا جایی که می خورده زده و حالا بازهم دلش خنک نشده و این بار یک جورهایی به جان خودش افتاده.  

    زیاده روی می کنی برادر. اندازه نگه دار که اندازه نکوست!

    احتمالا دقیقا متوجه منظورم می شوید. احیانا اگر متوجه نشدید یک سری به آخرین کارهایش بزنید.

خود در گیری

 من به وضع موجود اعتراض دارم، اما به مبانی مطرح شده و مورد تأکید قرار گرفته سران سبز اعتقاد ندارم. به نظر شما من چه رنگیم پس؟

مهم

به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.  

                                                                   دالایی لاما

دعای روز سه شنبه

الّلهمَّ اَرفِعْ شدائدِ۱ لِأخذِ۲ الفیزاء۳ الشینقن۴ للمومنینِ و المومناتْ و اجْعَل الشفقتِ فی قلوبِ المُوَظَفونَ۵ فی السفاراتَ دُوَل الاُروبی۶ !

                                                                                 

معنی کلمات: 

۱- سختیها    

۲- گرفتن 

۳-  ویزا 

۴- شینگن 

۵- کارمندان 

۶- اروپایی